با فکري مشغول از مشکلات روزمرّة زندگي در پيادهروي خيابان قدم ميزدم که از دور صداي نوحه سرايي و عزاداري به گوشم رسيد. در راستاي همان مسيري بود که به طرفش در حرکت بودم. نزديکتر که شدم ديدم صداي فريادهاي ضبط شدة يک مدّاح سينه سوخته، تمام فضا را پر کرده است. خوب که دقّت کردم ديدم در ميان يکي از ميادين کوچک اما پر رفت و آمدِ شهر، تکية عزاداري برپا کرده اند. گويا براي سوگواري در اربعين حسيني بود، البته اين را خودم از بنرها و پرده هاي نصب شده روي ديوارها فهميدم وگرنه فريادهاي گوشخراش و کلمات گنگي که مداح محترم با يک ريتم 8/6 – آره ، باور کنيد شش و هشت- سر داده بود حتي نميگذاشت که بفهمم براي کداميک از ائمة اطهار (ع) عزاداري میکند. هي... يادش بخير زماني که کودک خردسالي بودم، نواي دلنشين و شورانگيز مداحان و ذاکران دهة 60 عواطف کودکانه مرا به خود جلب ميکرد. ياد حاج آقا کوثري بخير که با صداي سوزناکش ميخواند : « آه از آن ساعتي که با تن چاک چاک، نهادي اي تشنه لب صورت خود روي خاک...» و همه با او دم ميگرفتند. و آهنگران معروف که همه با نواي او شور حسيني ميگرفتند و با آواي حزن انگيزش عزاداري ميکردند : « مرا اسب سفيدي بود روزي...». هي...
نزديکتر شدم، ترافيک سنگيني ايجاد شده بود. ماشينها نه راه پيش داشتند و نه راه پس. جمعيت زيادي در حال تردد بودند. يا بهتر بگويم؛ توي هم وول ميخوردند. البته نه در پياده رو، بلکه دور آن فلکه ماشين رو. کنجکاو شدم که علّت را بدانم. جلوتر که رفتم متوجه شدم که چاي نذري پخش ميکنند، آن هم با ليوانهاي معروف يکبار مصرف که براي مردم امروز ايران بسيار آشناست. ... از برخي از ماشينها کسي پياده ميشد و براي ديگر سرنشينها چاي نذري میبرد. اما بعضي ديگر از پنجره ماشين با صداي بلند ناسزا ميگفتند و بوق اعتراض ميزدند. يکي فرياد ميزد : « واللّه امام حسين راضي نيس که براي عزاداريش کار مردم مختل بشه. هزار تا کار داريم. يه ديقه هم يه ديقه ست». يکي ميگفت : « ما اگر نخوايم عزاداري کنيم بايد به کي بگيم؟ » ... و ديگري نگاهي خشمگين و تهديدآميز به او میانداخت. ... گوشه اي نشستم و به جماعت خيره شدم. پسري با قيافه شبيه به برق گرفته ها با صداي بلند میخنديد و براي سرنشينهاي اتومبيل خود چاي ميبرد. معلوم بود که خييييييييلي عزادار است. بعد با همان خنده ميگفت : « مال مفته. بايد خورد. از خرس مو کندن غنيمته». هي... افسوس... هميشه از قديميها ميشنيدم که زماني در ميان اين مردم غرور و تعصبي وجود داشت و هرکس بر اعتقادات خودش پايبند بود. و اگر کسي با يک تفکر، مخالف بود، حتي به طرف آن هم نميرفت. اما اکنون هويّت و شخصيت در ميان مردم خيلي کم شده و خيليها بر يک چارچوب مشخصِ فکري استوار نيستند. يکي ديگر با پيراهن سياه کنار تکيه ايستاده بود و ته خياري را که خورده بود بر سر دوست عزادارش پرتاب ميکرد و با صداي بلند حرفهاي خيلي جالبي به او ميزد. اين را معذورم که نقل قول کنم...! هي... به قول بچّههاي امروزي با همين ها شديم هفتاد و پنج ميليون نفر !!
خلاصه برايتان بگويم، دو سه ساعتي براي اين موضوع وقت گذاشتم و از اين حرفها زياد شنيدم. « مزاحمت، اعتراض، و بيتفاوتي» باور کنيد هر سه حالت را به طور همزمان در يک مکان ديدم. مردم به سه دسته تقسيم شده بودند و هر کدام به يکي از اين حالتها. هي...
کمي بعد که خلوت شد اوضاع روحيم رو به وخامت رفت. راه گلويم بسته شد و ميخواستم گريه کنم. نه، ميخواستم فرياد بزنم. با منظرهاي مواجه شدم که باعث تأسف بود. خيابان اسپرت شده بود. ... سنگفرشي از ليوانهاي يکبار مصرف. اکثر ليوانهايي که مردم با آن چاي خورده بودند يا در پياده رو و داخل جوي آب بود، يا پاي درختان و يا وسط خيابان، له شده بود. خوب که نگاه کردم 3 تا سطل زباله بزرگ اما تقريباً خالي به فاصله 50 متر از هم ديدم. در آنجا بود که «انّا لاللْه و انّا اليهِ راجعون»ي گفتم و مرگ فرهنگ پاکيزگي و شهروندي را لااقل به خودم و همفکرانم تسليت گفتم.
آه... چه بگويم... حرصم گرفته بود. تمدّن 2500 ساله توي سرمان بخورَد. مردمي که ادّعاي فرهنگ و تمدنشان به منطقة البروج ميرسد، چرا ابتداييترين قانون تمدن و شهروندي را که همان پاک نگه داشتنِ سطح شهر است، رعايت نميکنند ؟! با خودم فکر کردم، اگر همينها به خارج از کشور بروند، ميشوند منظمترين و پاکيزهترين مردم دنيا و اگر در آنجا از ما چنين حرکتي سر بزند، همينها، ما را بيفرهنگ و بيکلاس لقب ميدهند. آه ه ه... از دست اين کلاس... از وقتي که آمد، هوويِ فرهنگ شد و فرهنگ رفت زير خاک. هي...
خلاصه... با کوهي از دردها و دغدغههاي اجتماعي و فرهنگي، و خستگيِ مُفرطي که بر دوش احساس ميکردم به طرف خانه بازگشتم و در راه با خود فکر ميکردم چرا مردم به پاکيِ محيط شهر خود که به شعارِ خودشان، خانة دوّم آنهاست اهميّت نميدهند؟
کمکاري شهرداري ؟
نه. به نظرم حداقل در اين مورد، درصد کمي از قصور را به خود اختصاص ميدهد.
فقدان يک پليس پاکيزگي در سطح شهر ؟
اينهم نه. وجود چنين پليسي دور از شأن يک ملّتِ متمدن است !!
نبايد به بقيه نگاه کرد و منتظر پيشقدم شدنِ ديگران شد. چه ايرادي دارد که هر کس از خودش شروع کند ؟ مگر کار سختي است ؟ اين تکتکِ افراد جامعه هستند که بايد همّت کنند تا يک فرهنگ در جامعه نهادينه شود. به قول شاعر معاصر؛ حميد مصدّق :
من اگر برخيزم، تو اگر برخيزي، همه بر ميخيزند. من اگر بنشينم، تو اگر بنشيني، چه کسي برخيزد ؟
يادداشتي از : ستاره سهيل
انتهای پیام/ح
دیدگاه شما