وضعیت آب و هوای همدان

خبرگزاری علم و فناوری

**

تاریخ : يكشنبه 23 آذر 1393 ساعت 12:52   |   کد مطلب: 11576
تکية عزاداري يا فستيوال چاي ؟؟
با فکري مشغول از مشکلات روزمرّة زندگي در پياده­روي خيابان قدم مي­زدم که از دور صداي نوحه­سرايي و عزاداري به گوشم رسيد.

با فکري مشغول از مشکلات روزمرّة زندگي در پياده­روي خيابان قدم مي­زدم که از دور صداي نوحه­ سرايي و عزاداري به گوشم رسيد. در راستاي همان مسيري بود که به طرفش در حرکت بودم. نزديکتر که شدم ديدم صداي فريادهاي ضبط شدة يک مدّاح سينه­ سوخته، تمام فضا را پر کرده است. خوب که دقّت کردم ديدم در ميان يکي از ميادين کوچک اما پر رفت و آمدِ شهر، تکية عزاداري برپا کرده ­اند. گويا براي سوگواري در اربعين حسيني بود، البته اين را خودم از بنرها و پرده­ هاي نصب شده روي ديوارها فهميدم وگرنه فريادهاي گوش­خراش و کلمات گنگي که مداح محترم با يک ريتم 8/6 – آره ، باور کنيد شش و هشت- سر داده بود حتي نمي­گذاشت که بفهمم براي کدام­يک از ائمة اطهار (ع) عزاداري میکند. هي...  يادش بخير زماني که کودک خردسالي بودم، نواي دلنشين و شورانگيز مداحان و ذاکران دهة 60 عواطف کودکانه مرا به خود جلب مي­کرد. ياد حاج­ آقا کوثري بخير که با صداي سوزناکش مي­خواند  : « آه از آن ساعتي که با تن چاک چاک، نهادي اي تشنه لب صورت خود روي خاک...» و همه با او دم مي­گرفتند. و آهنگران معروف که همه با نواي او شور حسيني مي­گرفتند و با آواي حزن­ انگيزش عزاداري مي­کردند : « مرا اسب سفيدي بود روزي...». هي...

تکية عزاداري يا فستيوال چاي ؟؟

نزديکتر شدم، ترافيک سنگيني ايجاد شده بود. ماشين­ها نه راه پيش داشتند و نه راه پس. جمعيت زيادي در حال تردد بودند. يا بهتر بگويم؛ توي هم وول مي­خوردند. البته نه در پياده­ رو، بلکه دور آن فلکه ماشين­ رو. کنجکاو شدم که علّت را بدانم. جلوتر که رفتم متوجه شدم که چاي نذري پخش مي­کنند، آن هم با ليوان­هاي معروف يکبار مصرف که براي مردم امروز ايران بسيار آشناست. ... از برخي از ماشين­ها کسي پياده مي­شد  و براي ديگر سرنشين­ها چاي نذري میبرد. اما بعضي ديگر از پنجره ماشين با صداي بلند ناسزا مي­گفتند و بوق اعتراض مي­زدند. يکي فرياد مي­زد : « واللّه امام حسين راضي نيس که براي عزاداريش کار مردم مختل بشه. هزار تا کار داريم. يه ديقه هم يه ديقه ست». يکي مي­گفت :  « ما اگر نخوايم عزاداري کنيم بايد به کي بگيم؟ » ... و ديگري نگاهي خشمگين و تهديد­آميز به او می‌انداخت. ...  گوشه­ اي نشستم و به جماعت خيره شدم. پسري با قيافه شبيه به برق گرفته­ ها با صداي بلند می‌خنديد و براي سرنشينهاي اتومبيل خود چاي مي­برد.  معلوم بود که خييييييييلي عزادار است. بعد با همان خنده مي­گفت : « مال مفته. بايد خورد. از خرس مو کندن غنيمته». هي... افسوس...  هميشه از قديمي­ها مي­شنيدم که زماني در ميان اين مردم غرور و تعصبي وجود داشت و هرکس بر اعتقادات خودش پايبند بود. و اگر کسي با يک تفکر، مخالف بود، حتي به طرف آن هم نمي­رفت. اما اکنون هويّت و شخصيت در ميان مردم خيلي کم شده و خيلي­ها بر يک چارچوب مشخصِ فکري استوار نيستند.  يکي ديگر با پيراهن سياه کنار تکيه ايستاده بود و ته خياري را که خورده بود بر سر دوست عزادارش پرتاب مي­کرد و با صداي بلند حرفهاي خيلي جالبي به او مي­زد. اين را معذورم که نقل قول کنم...!  هي... به قول بچّه­هاي امروزي با همين­ ها شديم هفتاد و پنج ميليون نفر !!

تکية عزاداري يا فستيوال چاي ؟؟

خلاصه برايتان بگويم، دو سه ساعتي براي اين موضوع وقت گذاشتم و از اين حرف­ها زياد شنيدم.  « مزاحمت، اعتراض، و بي­تفاوتي» باور کنيد هر سه حالت را به­ طور همزمان در يک مکان ديدم. مردم به سه دسته تقسيم شده بودند و هر کدام به يکي از اين حالت­ها.  هي...

کمي بعد که خلوت شد اوضاع روحي‌م رو به وخامت رفت. راه گلويم بسته شد و مي­خواستم گريه کنم. نه، مي­خواستم فرياد بزنم. با منظره­اي مواجه شدم که باعث تأسف بود. خيابان اسپرت شده بود. ... سنگفرشي از ليوان­هاي يکبار مصرف.  اکثر ليوان­هايي که مردم با آن چاي خورده بودند يا در پياده­ رو و داخل جوي آب بود، يا پاي درختان و يا وسط خيابان، له شده بود. خوب که نگاه کردم 3 تا سطل زباله بزرگ اما تقريباً خالي به فاصله 50 متر از هم ديدم.  در آن­جا بود که «انّا لاللْه و انّا اليهِ راجعون»ي گفتم و  مرگ فرهنگ پاکيزگي و شهروندي را لا­اقل به خودم و هم­فکرانم تسليت گفتم.

تکية عزاداري يا فستيوال چاي ؟؟

آه... چه بگويم... حرصم گرفته بود. تمدّن 2500 ساله توي سرمان بخورَد. مردمي که ادّعاي فرهنگ و تمدنشان به منطقة البروج مي­رسد، چرا ابتدايي­ترين قانون تمدن و شهروندي را که همان پاک نگه داشتنِ سطح شهر است، رعايت نمي­کنند ؟!  با خودم فکر کردم، اگر همين­ها به خارج از کشور بروند، مي­شوند منظم­ترين و پاکيزه­ترين مردم دنيا و اگر در آن­جا از ما چنين حرکتي سر بزند، همين­ها، ما را بي­فرهنگ و بي­کلاس لقب مي­دهند. آه ه ه... از دست اين کلاس...  از وقتي که آمد، هوويِ فرهنگ شد و فرهنگ رفت زير خاک. هي...

خلاصه...  با کوهي از دردها و دغدغه­هاي اجتماعي و فرهنگي، و خستگيِ مُفرطي که بر دوش احساس مي­کردم به طرف خانه بازگشتم و در راه با خود فکر مي­کردم چرا مردم به پاکيِ محيط شهر خود که به شعارِ خودشان، خانة دوّم آن­هاست اهميّت نمي­دهند؟

کم­کاري شهرداري ؟

نه. به نظرم حداقل در اين مورد، درصد کمي از قصور را به خود اختصاص مي­دهد.

فقدان يک پليس پاکيزگي در سطح شهر ؟

اين­هم نه. وجود چنين پليسي دور از شأن يک ملّتِ متمدن است !!

نبايد به بقيه نگاه کرد و منتظر پيش­قدم شدنِ ديگران شد. چه ايرادي دارد که هر کس از خودش شروع کند ؟ مگر کار سختي است ؟  اين تک­تکِ افراد جامعه هستند که بايد همّت کنند تا يک فرهنگ در جامعه نهادينه شود. به قول شاعر معاصر؛ حميد مصدّق :

من اگر برخيزم،    تو اگر برخيزي،     همه بر مي­خيزند.     من اگر بنشينم،     تو اگر بنشيني،     چه کسي برخيزد ؟

                 

يادداشتي از :  ستاره سهيل

انتهای پیام/ح

دیدگاه شما