وضعیت آب و هوای همدان

خبرگزاری علم و فناوری

**

تاریخ : سه شنبه 21 اسفند 1397 ساعت 08:23   |   کد مطلب: 13446
در سوگ از دست دادن شير جبهه ها، حاج محمد ايزدي(چريک پير)
پايان قهرمان
در سوگ از دست دادن شير جبهه ها، حاج محمد ايزدي(چريک پير)
ساعت 4 صبح بود که حاج عباس - پدرم و داماد بزرگ خانواده- زنگ طبقه بالا را زد. از پنجره داخل کوچه را نگاه کردم. ديدم با چهرة بغض آلود با سر اشاره کرد بيا پايين. صداي گرية حميدرضا – برادرم - را که شنيدم فهميدم چه خبر است. اصلاً ميدانستم که آن شب خبري خواهد شد.

سر شب به خانم گفته بودم نميخواهم بخوابم. ميترسيدم بخوابم و خوابهاي پريشان ببينم...  سعي کردم منطقي و متين باشم. آرام و آهسته لباس پوشيدم و رفتم حياط بغل دستي. وارد حياط منزل حاجي که شدم حزن عجيبي احساس ميکردم. نميخواستم باور کنم. وارد که شدم ديدم دايي عليرضا، دايي حسين، دايي غلامرضا، مسعود، مادرم - دختر بزرگ حاجي - و حاجيه خانم بالاي سرش به آهستگي و متانت دارند گريه ميکنند. چقدر مظلومانه و يتيمانه گريه ميکردند. آري ... حاجي با تمام ابهت و جلالي که داشت - هرچند که اين اواخر ضعيف و نحيف شده بود -  آرام روي تخت خوابيده بود. بدنش هنوز گرم بود. دايي حسين نميخواست باور کند که حاجي از ما جدا شده. مدام با تعجب پاهاي حاجي را دست ميزد و ميگفت: «هنوز گرمه، شايد خوابيده باشه» ... اما حاجي رفته بود... بعد از دو سال خانه نشيني و درد کشيدن... محمدرضا - نوة کوچک خانواده - که آمد بهش گفتم: «ديگه ميخواي سر به سر کي بذاري ؟  اين همون حاجي جونه که براش يواشکي بستني ميخريدي و ميگفتي حاجي جون بخور تا بقيه سر نرسيدند. الان ميگن دکتر گفته نبايد از اين چيزها بخوري.»  ... خودم را کنترل کردم و آهسته گفتم: «پاهاش از بس توي پوتين بوده حالت فشرده به خودش گرفته. يه عمر با لباس تکاوري توي جبهه ها جولان ميداد حالا آرام روي تخت خوابيده».  نفسم کم کم داشت حبس ميشد. راه گلويم بسته شد. نميخواستم جلوي بقيه زير گريه بزنم. دست گرمش را گرفتم. سرم را روي دستهايش گذاشتم و براي مظلوميت هميشگي اش اشک ريختم. بر روي ساعد دستش به رسم مردان قديمي اين کلمه حک شده بود: "سرباز وظيفه" . اين را که ديدم بي اختيار به ياد اين شعار افتادم که "ما تا آخرين نفس ايستاده ايم" . حاجي تا روزي که بر روي پاهايش راه ميرفت ، اگرچه نشان افتخاري چريک پير هميشه بر روي سينه اش بود و در جبهه هاي جنگ رشادت هاي بسياري داشت و با رزمندگان بزرگ همرزم و همسنگر بود ، اما همچنان خود را سرباز وظيفه ميدانست. لقب چريک پير را فرماندهان ارشد جنگ و همرزمان بزرگش همچون شهيد چمران و شهيد صياد شيرازي ، همان اوائل جنگ به او داده بودند و در بين اهاليِ جبهه به اين لقب معروف بود، چراکه در روزهاي اول جنگ کمتر کسي با اين سن و سال در جبهه ها به چشم ميخورد آن هم با لباس تکاوران نيروي دريايي ارتش. حاجي بازنشستة نيروي دريايي بود و به محض اعلان جنگ در همان روزهاي اول ، داوطلبانه به مناطق جنگي رفت. او نماد مقاومت و جنگاوري بود و در عين حال يک لطافت روح مثال زدني داشت. او به معناي واقعي مهربان و از خود گذشته بود.

 

 به همين احوالات بوديم که خاله جان - دختر کوچتر حاجي- با محمّد آقا سررسيدند و صداي شيون بلند شد. با اين صداها و ناله ها  بود که کم­کم رفتن حاجي را داشتم باورم ميکردم. همانطور که سرم را روي دستش گذاشته بودم سنگيني عجيبي را احساس کردم. کم کم به حالت روياگونه اي در خاطرات گذشته غرق شدم...

به يادم آمد که چقدر تشويقم ميکرد که ادامه تحصيل بدهم. چقدر حمايتم ميکرد. چقدر به تحصيلات اهميت ميداد.  يادم آمد زمانيکه در آزمون ورودي دانشگاه قبول شدم دستش را در جيبش کرد و يک کارت عابر بانک بيرون آورد. با صداي آهسته دوبار رمزش را در گوشم تکرار کرد و مبلغي را تعيين کرد که برداشت کنم. يادم آمد که از شوق نتوانستم تشکر کنم. گفت جانِ بابا ميخواستم بيشتر بهت هديه بدهم اما بقيه اش موقع فارغ التحصيلي.  يادش بخير، يادم آمد که همة نوه ها و عروس و دامادها را به درس خواندن ترغيب ميکرد. روزي که به او گفتم نامزدم دانشگاه قبول شده اولين چيزي که بر زبان آورد اين بود که آفرين! جايزه داره... به يادم ميامد که چقدر بچه ها را به تقوي و شکرگزاريِ نعمتهاي الهي تشويق ميکرد. هميشه به بچه ها ميگفت: «اين که از مادربزرگتان براي پختن غذا تشکر ميکنيد خيلي خوبه اما تشکر بزرگتر را بايد از خدا بکنيد که روزي رسان بوده» ... در حالتي از حسرت و دلتنگي بي اختيار به ياد حرفهاي شيرينش افتادم که وقتي با حالت خاص و با نمکي بر زبان ميآورد خنده ام ميگرفت و خودش هم با ما ميخنديد. يادم آمد که مدام بچه ها را با لقب هاي سطح بالا خطاب ميکرد و هنگاميکه آهسته به او ميگفتيم که ما فلان مدرک را نداريم ميگفت: «خُب فهم و شعور که داريد، چرا خودتان را دست کم ميگيريد»... همة اين حرفهاي ساده و شيرينش بي اختيار در ذهنم مرور ميشد... دستش را بيشتر فشار دادم و بوسيدم. هنوز گرم بود. به ياد رعشة دستش افتادم. دستهايي که ديگر نميلرزيد. دستهايي که اوائل گاهي با شيطنت شيرين و کودکانه اي پياز داغش را اضافه ميکرد و آن را بيشتر ميلرزاند، اما بعدها به طور جدي با اين عارضه دست و پنجه نرم کرد و اين رعشه تا پايان عمر با او همراه بود.

 

ساعتي نگذشته بود که سميرا - دخترخاله ام - و همسرش هم آمدند و صداي شيون بلند تر شد. باز هم با اين ناله ها از خاطرات بيرون آمدم و دوباره داغ دلم تازه شد. هر لحظه که ميگذشت بيشتر احساس جدايي ميکردم و رفتن مظلومانه اش بيش از پيش باورم ميشد. آنقدر آرام خوابيده بود که دلم نميامد دستش را بگيرم که مبادا بيدار شود و دوباره درد بکشد. اين خوابيدن به او نميامد. روح و جسم پر جنب و جوش او يک عمر روي آرامش را نديده بود. مدام در تکاپو، مدام در تلاش، مدام در حال دوندگي. تا بدنش گرم بود، چند بار چشمان بسته اش را با دست باز کردم و آن نگاه معصومانة روزهاي آخر را مرور کردم. چقدر سوزناک بود و قتي که از بي حالي، به جاي آري گفتن، چشمان پر دردش را باز و بسته ميکرد تا حرف ديگران را تأييد کرده باشد....      با اين که آرامش و آسايشي در خواب ابديِ او پديدار بود و اين آرامش برايم خوشايند بود،  اما دلم آرام نميگرفت و براي يتيم شدنمان ميسوخت... بر اي تنهاييمان....

 

همچنان سرم را روي دستش گذاشته بودم. احساس غريبي داشتم. درون سينه ام احساس لرزش ميکردم. صداي فاطمه – يکي از نوه ها -  را از اتاق کناري ميشنيدم که آرام آرام گريه ميکرد. باز هم به ياد حرفهايش افتادم. به يادم ميآمد هر کس را که نام ميبرديم بلافاصله ميگفت: «او را ميشناسم». کساني که با او به اين طرف و آن طرف نرفته بودند نميدانستند که او چه شهرتي دارد و گمان ميکردند که مزاح ميکند. گماني که در روز خاکسپاري بر باد رفت... خيليها او را ميشناختند يا لا اقل چهره اش را در رسانه ها ديده بودند. او رشادتهاي بسياري در اين مرز و بوم از خود نشان داده است. در جواني در نبرد با شورشيان لرستان و در کهنسالي حضور مستمر در جنگ 8 ساله. او را همه با خاکريز و سنگر و پوتين ميشناختند. او مردي از نسل داستانهاي شاهنامه بود...

 

صبح روز بعد قرار بود مراسم خاکسپاري انجام شود. با صداي زنگ برادرم از خواب پا شدم. حالت حزن و حسرت عجيبي را همچنان در وجودم احساس ميکردم. لباس پوشيدم و از خانه بيرون آمدم... اينجا بود که حالت حسرت و دلتنگي ام به حيرتِ شورانگيزي مبدل شد. وقتي جمعيت حاضر در کوچه را ديدم، نفسم حبس شد و بعد از چند ثانيه بغض گلويم را گرفت. پوست تنم از شوکت و جلال اين جمعيت ميلرزيد و در همان حال بغضم ترکيد و اشکم سرازير شد... راه کوچه از هر دو طرف بسته شده بود. همه اشک ميريختند و براي از دست دادنش غمگين بودند. ميدانم که خيلي ها مثل من ، از اين جمعيتي که براي خاکسپاري آمده بودند به حال خود غبطه ميخوردند و آرزو ميکردند که خاکسپاريِ آنها هم با همين شوکت و جلال برگزار شود. جمعيت پشت سر اتوموبيل حامل پيکر چريک پير به راه افتاد. از هر خياباني که رد ميشديم راه بندانِ سنگيني به وجود مي آمد... وقتي نماز ميت در مسجد باغ بهشت تمام شد به يکباره صحنه اي را به مراتب با شکوه تر از داخل کوچه ديدم. انبوه جمعيت شرکت کننده به قدري بود که وقتي به دنبال تابوتش به راه افتادند گويي موج عظيمي در يک درياي وسيع به حرکت درآمد. خيلي ها را نميشناختيم. معلوم بود که به شير جبهه ها ارادت بسياري داشتند که به محض اطلاع، خود را به آنجا رسانده بودند... گرية غم انگيزم با اشکي هيجان انگيز از شکوه اين مراسم درهم آميخت. صداي لا اله الا الله تمام فضاي باغ بهشت را پُر کرده بود...

 

از شکوه حضور اين جمعيت ، بي اختيار به ياد اين شعر افتادم:

 

زتدگي صحنة يکتاي هنرمنديِ ماست.        

             هر کسي نغمة خود خوانَد و از صحنه رود.     

                                               صحنه پيوسته به جاست.

                                                           خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد...

اندکي بعد پيکر قهرمان به خاک سپرده شد و ايران براي هميشه او را از دست داد اما بي گمان ياد رشادتها ، از خود گذشتگي ها و مهرورزي هاي او، جاودان در خاطر همگان باقي خواهد ماند.

روحش قرين رحمت بي انتهاي الهي، يادش گرامي و راهش مستدام باد.

يادداشتي از  حامدجدی

تصاویر تکمیلی: 
در سوگ از دست دادن شير جبهه ها، حاج محمد ايزدي(چريک پير)
در سوگ از دست دادن شير جبهه ها، حاج محمد ايزدي(چريک پير)
در سوگ از دست دادن شير جبهه ها، حاج محمد ايزدي(چريک پير)
در سوگ از دست دادن شير جبهه ها، حاج محمد ايزدي(چريک پير)
در سوگ از دست دادن شير جبهه ها، حاج محمد ايزدي(چريک پير)
در سوگ از دست دادن شير جبهه ها، حاج محمد ايزدي(چريک پير)
در سوگ از دست دادن شير جبهه ها، حاج محمد ايزدي(چريک پير)
در سوگ از دست دادن شير جبهه ها، حاج محمد ايزدي(چريک پير)
در سوگ از دست دادن شير جبهه ها، حاج محمد ايزدي(چريک پير)

دیدگاه‌ها

روحشان شاد ازشما ممنون بابت این متن فوق العاده من را هم به عنوان خواهر کوچک تر در غم خود شریک بدانید .
بسیار زیبا و با احساس و غم انگیز بیان شده بود. روحشون شاد
بسیار زیبا بود
حامد جان خيلي قشنگ نوشته بودي. لذت برديم.

دیدگاه شما