چرا در ابعاد کوچک ذهنم جای نمیشوی؟ من که تا همین الآن بودنت را؛ کارت را؛ خستگیها و عذابهایی که به خاطر من و امثال من کشیدی را به همه فخر میخروختم.
حالا زبانم بند آمده مرا چه شده؟ پس بگو چگونه باید تو را توصیف کرد و به زبان آورد؟ هر وقت که میخواهم از تو نامی ببرم یا بنویسم، حس میکنم حتی سینه سپید کاغذ گنجایش توصیف تو را ندارد و پای ذهن من در دل ناتوانی فرو میرود!
شما در هیچ واژهای نمیگنجید و در کتابی جای نخواهید شد. «بهشت از آن شماست» همه میگویند آنان تا ابد زندهاند شهدا را میگویم من یقین دارم بر قالیچه سبز بهشت ایستادهاند و منتظر رهروان و پیروان راستین و صادق خود هستند.
اگر چه که از میان ما رفتهاند اما یادشان و کاری که انجام دادهاند تا ابد در یادها ماندنی است!
در آن همهمه و شلوغی کوچه پس کوچهها که دوستان هم سن و سالشان در فکر بازی و شیطنت بودند، چه طور میشود که نوجوانی این چنین رعنا از تفریحات کودکانه خود میزند و سعی میکند در راه خدمت به وطن خود مفید باشد و کار مثبتی انجام بدهد؟
واقعا" جای سوال است که چی چیزی وجود دارد که بر روحیات یک نوجوانی که باید در پی درس و مشق باشد، یا بازی با هم سن و سال خود را در کوچهها دنبال کند، اینگونه مسیر زندگیش را تغییر میدهد و با جمعی از دوستان خود راهی میدان جنگ میشود.
شاید آن روزها خانواده راضی نبودند که فرزند کم سن و سالشان سر از میدان جنگ دراورد اما او به همراه دوستان خود راهی راه رفت که امامش فرمان داده بود.
بلاخره راهی شد و مسیر زندگیش اینگونه رقم خورد که چندین سال در چشم انتطاری از میهن بماند و مادرش در پی نامی از او در تشییع پیکر شهدا میگشت و اما انتظار تا به کی؟
مادر ته دلش راضی بود که پسرش دلبندش در راه امام و وطنش رفته و با ائمه اطهار (ع) مشهور خواهد شد.
سالها چشمان مادر به در خشک شد و او نیامد تا اینکه همرزمانش خبر آوردند که پیکر بیژن و چهار همرزمش به نام محمد همائیرشید، محمدرضا فروتن، محمد ورمزیار و خسرو آذرمی در منطقه قله شنام جا مانده و نتوانستند آنان را برگردانند.
آری آنجا بود که مادر بر مزاری خالی از پیکر و پلاک شهید بیژن هر روز حاضر میشد و اشک میریخت که بعد از سالها در چشم انتظاری چشم از این دنیا فرو بست.
پارسال بود که بعد از 33 سال چشم انتظاری، با شناسایی برادر این شهید، پیکرش به وطن بازگشت و شور دیگر در میان مردم اتفاق افتاد.
هرگز یادم نمیرود که امثال بیژن شفیعیها رفتند تا من اینطور آزادانه در خیابان راه برم و هیچ چیز ترس و واهمهای نداشته باشم و به ایرانی بودنم ببالم.
امیدوارم آنان که حاضر و ناظر حال ما هستند بدانند که تا ابد رهرو راهشان خواهم بود.
یادداشت از سارا نظری فرهودی
انتهای پیام/ح
دیدگاه شما