وضعیت آب و هوای همدان

خبرگزاری علم و فناوری

**

تاریخ : پنجشنبه 18 ارديبهشت 1393 ساعت 08:14   |   کد مطلب: 7185
به بهانه هفته بزرگداشت مقام معلم؛
وقتی معلم‌ها پیر می‌شوند...
وقتی معلم‌ها پیر می‌شوند...
موی سپید تو، کتاب پربهای تجربه هاست و سینه ات مالامال از آلام زندگی. تو از غصه‌ها، قصه‌های بسیار شنیده‌ای. تو گنج رنج‌های روزگاری و تقویم نانوشته عبرت‌ها. گفته‌های تو روشنی بخش راه زیستنمان و چشمان کم سوی تو، ستاره‌های شبستان زندگی ماست.

به گزارش نافع، اینجا خانه سالمندان است، خانه ای که هیچ کدام از اعضایش هیچ نسبتی با هم ندارند و همه آنها تنها به خاطر یک درد مشترک کنار هم جمع شده‌اند؛ دردی که ارمغانی از گذشت روزگار است، درد مشترکی که اگرچه سخت و طاقت‌فرساست اما همه در کنار هم تحملش می‌کنند. اعضای این خانه روزگاری جوان و چالاک بوده‌اند و هرکدام روزی رسان یک خانواده بوده‌اند و از راهی ارتزاق می‌کرده اند و روزگار می‌گذرانده‌اند.
در بین اعضای این خانواده معلم سالخوردهای بود که گرد پیری بر موهایش و چین و چروک پیری به چهره‌اش نشسته و نشانه‌های پیری بر تمام اندامش مستولی گشته است.
معلمی که چشمانش از دیدن دانش‌آموزانی که به خانه سالمندان برای بازدید آمده بوده اند برق می‌زد. دانش آموزان او را شاید به یاد ایام جوانی می انداختند، شاید به یاد ایامی که او را آقا معلم صدا می‌کردند همان زمانی که تمام توانش را صرف آموختن کرده بود.
هفته معلم است و در جای جای شهر تابلوها بنرهایی برای گرامی‌ داشت این روز زده شده است و در تالارهای بسیاری مراسم ویژه و با شکوهی برای پاسداشت مقام معلم برگزار می‌شود و دانش‌آموزان و اولیا و... با تقدیم گل و... به معلم‌ها تبریک می‌گویند.
اما شاید هیچ کس حتی به یاد معلم سالخورده‌ای که تمام عمر و جوانی‌اش را پای تخته‌سیاه مدرسه‌ها گچ خورده است نباشد و در کنار این جشنها و مراسم‌های مختلف حتی کسی به او یک تبریک خشک و خالی هم نگوید و با تقدیم یک شاخه گل از زحمات چند ساله اش تشکر نکند.
روزو هفته معلم بهانه‌ای شد تا پای درد دل این معلم سالخورده که چندین سال است درخانه سالمندان عمر سر می‌کند و شاید تنها دلخوشی‌اش در آنجا بازدید دانش آموزانی است که او را به یاد دوران جوانیش می اندازند و خاطرات سالهای جوانی‌اش را برایش زنده می‌کنند.
کسی که عمری را با تخته سیاه، گچ، میز و نیمکت، صدای زنگ مدرسه و هیاهوی دانش‌آموزان سرکرده است و حالا هیچ خبری از آن همه هیاهو نیست.
او که با گذشت 65 سال از عمرش بسیار پیر و فرسوده شده است می گوید: در سال 1348 آزمون ورودی دوره اول دانشسرای تربیت معلم برگزار شد و از بین 300نفر از شرکت‌کنندگان تنها 30 نفر موفق به ورود به دانشسرا شدند و من هم جز آن 30 نفر بودم و به این ترتیب بود که من با قبولی در این آزمون بالاخره به آرزوی خودم که همان شغل معلمی بود رسیدم.
در دانشسرا با وجود رقابت‌های زیاد فارغ‌التحصیل شدم و بعد هم وارد سپاه دانش شدم و در روستاهای همدان به تدریس در مقطع ابتدایی پرداختم و شاگردان زیادی را در طول این سالها تربیت کردم.
بعد هم در مدارس شهر همدان؛ همچون مدرسه جلال آل احمد، توحید و... تدریس داشتم و در مدارسی هم مدیر بودم و در کنار تدریس بازرس مدارس هم بودم.
او سراسر سال‌های معلمی را خاطره می‌داند و می‌گوید: هرکدام از دانش‌آموزان برای خودشان خاطره‌ای بود، چرا که سرنوشت هرکدامشان برایم اهمیت داشت و بعد از اینکه آنها را در سال‌های بعد می‌دیدم از شنیدن موقیت‌هایشان لذت می‌بردم و به آنها افتخار می‌کردم و از دیدن رنج و محنت‌هایشان رنج می‌کشیدم.
او می گوید: یادم می‌آید: یادم می‌آید زمانی که در یکی از مدارس روستاهای کبودراهنگ تدریس می‌کردم هنگام ورود به مدرسه متوجه دانش‌آموزی شدم که از در مدرسه به پنهانی و با علاقه خاصی دزدکی به حیاط مدرسه ناهماهنگی کند و به محض دیدن من فرار کرد ومن هم با پیگیری‌هایی که کردم متوجه شدم که آن پسربچه به علت نداشتن شناسنامه و عدم تمکن مالی هیچ وقت مدرسه نرفته است و به دلیل عشق و علاقه‌ای که نسبت به درس و تحصیل در او می‌دیدم خودم به شکل غیرقانونی برای او شناسنامه گرفتم و با گفتن یک آزمون ورودی او را در مدرسه ثبت‌نام کردم و این کار من با مخالفت سایر همکارانم روبه رو شد اما من با توجه به احساس خوبی که به آینده آن پسربچه داشتم به هرشکلی که بود شرایط تحصیلش را در مدرسه فراهم کردم و با گذشت زمان که همکارانم متوجه هوش و استعداد بالای آن پسربچه شدند تاحدی که او را در حد یک نابغه قبول داشتند و بعد از اینکه خانواده‌اش هم متوجه استعداد فوق‌العاده او شدند بعد از اتمام دوره ابتدایی او را برای طی مراحل بعدی تحصیل به همدان فرستادند و من هم تا زمانی که او دیپلم گرفت کم و بیش از اوضاع و احوالش خبر داشتم و تا جایی که از دستم بر می‌آمد از اوحمایت می‌کردم اما بعد از دیپلم دیگر او را ندیدم تاچند سال پیش که به خاطر درد شدید پا و به تشخیص یکی از پزشکان در بیمارستان جهت عمل جراحی و قطع پای راستم در بیمارستان بستری شدم و آن درست زمانی بود که پزشکان تصمیم نهایی را برای قطع پای من به دلیل بیماری سرطان مفاصل گرفته بودند؛ در همان بیمارستان بود که یکی از پزشکان به محض دیدن من مراد آغوش گرفت و گریه کرد و... من هم به خاطر گذشت زمان و کهولت سن و بیماری او را نشناختم تا اینکه او خودش را معرفی کرد و گفت که من همان پسربچه روستایی هستم که روزی مرا به کلاس درس بردی ....
خلاصه به تشخیص و طبابت ویژه او پای راستم قطع نشد و من این را به عنوان یکی از شیرین‌ترین خاطرات و همچنین یکی از عبرتهای زندگی‌ام می‌دانم و اینکه هیچ محبتی در این دنیا بی‌جواب نمی‌ماند.
اوثمره زندگی‌اش را سه فرزند می‌داند که یکی مهندس عمران، یکی نظامی و دیگری هم پزشک است و می‌گوید: خداوند هیچ وقت نخواست که من دختر داشته باشم.
او می ‌گوید من به خاطر مشغله زندگی فرزندانم خواستم که دوران پیری را در اینجا سپری کنم.
او در پایان به کسانی که تازه وارد عرصه تعلیم و تربیت شده‌اند و معلمی را به عنوان شغل برگزیدند توصیه می‌کند که با دانش‌آموزان دوست باشند و رابطه‌شان با آنها بر پایه صمیمیت باشد.
طیبه عباسی صیفی

دیدگاه شما