به گزارش نافع، جعفر لشگری میگوید: البته من متوجه نشدم این عکس را چه وقت از من گرفتند ولی گروهی فیلمبردار بودند که از تهران آمده بودند؛ فردای همان روز هم قاسم عیوضی، شهید شد.
وی می افزاید: بعدها من تصویر خودم را در روزنامه دیدم و با دفتر روزنامه که تماس گرفتم آدرس جایی را که فیلمبرداری و عکاسی کرده بودند را به من دادند؛ عکس بزرگی هم از این صحنه که من در کول شهید عیوضی سوار هستم را برای من ارسال کردند و گفتند فیلم شما هم در برنامه روایت فتح پخش میشود.
جعفر لشگری بازنشسته سال 1380سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همدان است وی درباره دلایل رفتنش به جبهه میگوید: خدمت سربازی در جبهه بودم به خاطر همین جبهه را با آن وضعیت درک کردم و بعد از خدمت مشاهده کردم که به نیروی انسانی نیاز مبرم است؛ وظیفه خودم دانستم که بعد از انجام خدمت سربازی مجدداً با عضویت بسیجی عازم جبهه شوم؛ بعد از یک ماه در تاریخ پانزدهم آبان 62 پرونده تشکیل دادم و به عضویت رسمی سپاه در آمدم؛ 20ماه در سربازی جبهه بودم و 50 ماه هم رسمی؛ در تاریخ پانزدهم فروردین 50 به خدمت سربازی رفتم و تا پایان خدمت سربازی در جبهه بودم.
وی درباره اعداد عملیاتهایی که در جبهه حضور داشته است، بیان میکند: در عملیاتهای متعددی شرکت داشتم؛ در عملیاتهای میمک، خیبر، بدر، والفجر5، کربلای 4 و 5 بود و در پشتیبانی عملیات رمضان هم حضور داشتم.
لشگری که از دوره سربازی از ناحیه پای چپ و در منطقه شلمچه نیز یکبار دیگر از ناحیه دست و پای چپ مجروح شده است، به نحوه آشنایی خود با قاسم عیوضی میرسد که در تصویر مشهور، بر روی دوش او قرار گرفته است.
وی میگوید: شهید عیوضی هم روستایی، فامیل و همبازی دوران کودکیام بود؛ هر دو همزمان در جبهه بودیم؛ او در دسته دیگری خدمت میکرد؛ بنده بعد از مجروح شدن توسط شهید قاسم عیوضی به پشت جبهه انتقال پیدا کردم و با قایق شهید صاحبالزمانی عقب برگشتم و از آن لحظه به بعد من ایشان (شهید قاسم عیوضی) را ندیدم.
رفقایی که در گردان بودند برایم تعریف کردند؛ فردای همان روز که بیست و یکم دی ماه 65 بود در عملیات کربلای 5 قاسم عیوضی شهید شده بود؛ وی تا مدتها مفقودالاثر بود.
وی با بیان اینکه در حال حاضر با خانواده قاسم ارتباط دارم، بیان میکند: زندگی شهدا همهاش خاطره است. در یکی از عملیاتها که در پیش داشتیم در بین بچهها مرسوم بود که برای یکدیگر یادداشت میدادیم که همدیگر را شفاعت کنیم؛ قاسم گفت «من تو را شفاعت میکنم»؛ گفتم «از کجا میدانی که تو شهید میشوی و من میمانم؟»گفت «میدانم دیگر؛ من شهید میشوم و تو مجروح میشوی»؛ گفتم «نه تو جوانی و آرزو داری انشاءلله میمانی«؛ گفت :نه من مجردم آرزویی ندارم تو متأهل هستی پس آرزو مال شماست.»
وی درباره یکی دیگر از خاطرات خود که مربوط به عکس مشهور و سوار شدنش بر دوش شهید عیوضی است، میگوید: موقعی که عملیات شروع شد سه گروه داشتیم؛ دستهها سوار قایق شدند تا راهی خط شویم؛ دو تا از دستهها از سیم خاردار با قایق عبور کردند؛ من همراه سومین دسته سوار قایق شدم؛ یک لحظه چند تا گروه را دیدم که نمیدانستند از کجا بروند و مسئولشان همراهشان نبود؛ گم شده بودند؛ اینها را به نحوی برگرداندم به اسکلهای که از آن حرکت کرده بودیم ؛ سفیدی صبح هم زد با تجربیاتی که داشتم سریع آنها را سازماندهی مجدد کردم و گفتم «از این پس مسئولیت شما با من است و با دستورات من کارها را انجام بدهید» و خودم را به گروه قبلی رساندم.
با گروهانها یک خاکریز را گرفتیم؛ نزدیکی ظهر بود رسیدیم به منطقه مورد نظر که بعد گفتند اذان شده است که نماز را بچهها به صورت نشسته در همانجا که نشسته بودند، خواندند؛ توسط پیک به من خبر رسید آقای آبنوش که معاون گردان بود گفته بود که نیروها را به جایی برسانید که عراقیها مقاومت دارند و اگر آرپیجی پیدا کردید با خود ببرید که به طور اتفاقی آنجا گونی گونی آرپی جی ریخته بودند؛ همه یکی یک گونی برداشتند یک گونی از آرپیجی را هم خودم برداشتم.
حرکت کردیم در منطقه شلمچه چون آتش دشمن به حدی بود که خیز 5 ثانیه و 3 ثانیه میرفتیم نتوانستیم از این خمپارهها عبور کنیم که یکی از این خمپارهها در نزدیکی ما اصابت کرد باعث شد من از ناحیه دست و پا مجروح شوم و قادر به حرکت نبودم و چند نفری از افراد گروهانم در جا شهید شدند؛ یک لحظه بلندشدم و دست و پای خودم را جمع کردم و یکی یکی به نیروهای باقیمانده گفتم بروید جلو خود را برسانید به فلانی و وقتی که قاسم داشت از کنارم عبور میکرد دست او را گرفتم و گفتم شما بایستید، من دستم مجروح شده است؛ ترکشی که به دستم خورده بود به حدی درشت بود که مچ دستم به پوست و رگی نازکی اتصال داشت خواستم ببرمش که قاسم گفت «بگذار بماند شاید دوباره بگیرد» و با کمکهای اولیه دستم را بستیم. حس کردم که پایم هم انگار میسوزد و بعد قاسم نگاه کرد گفت پوست پایت هم کنده شده است؛ با کمک او بلندشدم اما نتوانستم راه بروم؛ قاسم گفت «با این وضعیت که نمیتوانی راه بروی»؛ بعد من را روی کول خودش سوار کرد؛ به راحتی هم نمیتوانستیم حرکت کنیم هر چند قدم که برمیداشتیم یک توپ میخورد و مجبور میشدیم بنشینیم و دراز بکشیم. در کنار عکس هم مشخص است که یک نفربر هم در باتلاق فرو رفته است.
تنها یک خاکریز خشکی بود مابقی آب و باتلاق و گل بود تا رسیدیم به جادهای که نفربر میتوانست در آن تردد کند و خیلی شلوغ بود بیشترین مجروحی هم که ایران در جنگ داد همان عملیات کربلای 5 بود؛ ما را به اسکله بردند و بعد از آنجا با آمبولانس به بیمارستان شهید بقایی اهواز که رسیدیم از شانس ما تمام تختهای بیمارستانها پر بود.
ما را بردند به گرگان حدود سه روز از لحظهای که مجروح شده بودم تا موقعی که به بیمارستان گرگان برسیم، گذشت؛ مجروحیتم طوری بود که از دستم خون زیادی رفته بود که همین باعث شد دستم به سینه بچسبد و خون خشک شده بود.
وی به عکس دیگری نیز اشاره میکند که خاکریز را نشان میدهد؛ او درباره این عکس نیز میگوید: قبل از مجروحیت گرفتند چون عملیات شروع شده بود و حجم آتش زیاد بود نمیتونستیم پخش شویم. اینکه برگشتم عقب را نگاه میکنم چون آفتاب زده بود که هوا روشن بود نیروهای پشتیبان برای کمک به ما آمده بودند و خوشحال بودم.
دیدگاه شما