بسیجیها! شیرینی تولد صدام را شما باید زودتر بهش بدید. عدنان خیرا... برای صدام میخواد خوش رقصی کنه، اما شما برای آبروی امام زمان (عج) میجنگید...»
شوق و شور، نیروهای آماده عملیات را گرفت. همان شب، خط کارخانه نمک، کُنج جاده فاو ـ بصره شکسته شد؛ «اسم اون عملیات هم شد: "عملیات صاحب الزمان (عج)".
راوی: علیرضا رضاییمفرد
===================================
اعجوبه ریش خرمایی!
فرمانده قرارگاه نجف پرسید: «جوان ریش خرمایی کیه؟»
گفتیم: «مسئول اطلاعات و عملیات، یه اعجوبهایه توی کار اطلاعات» و از او خواستیم گزارش آخر رو بده. مقابل نقشه ایستاد و انگشت روی جاده زرباطیه به بدره گذاشت و مفصل گفت که فرمانده تیپ عراقی، کی میاد و کی می ره و حتی اینکه تا کجا اونو با سواری میآرن و بقیه مسیر رو تا خط با جیپ و نفربر فرماندهی. فرمانده قرارگاه باورش نمیشد که علی و بچههاش، ظرف یک ماه، خطوط سه و چهار عراق را هم شناسایی کرده باشند!
راوی: حسین همدانی
========================
كي رفت مندليه، عكس امام را به ديوار شهر عراق چسباند؟
قصه شیرینکاری و جسارت علی در آتش زدن نخلستانهای حاشیه شهر مندلیه، رسیده بود به حاج همت.
شهيد همت ازمن پرسید: «اون که میگن رفته توی شهر مندلی و عکس امام رو زده در و دیوار شهر کیه؟» گفتم: «یه فرمانده گروهان از گردان کمیل به اسم علی چیتساز.»
گفت: «براش توی تیپ 27 یه کار دارم.»
گفت: «حتما میدونی که همدان قراره یه تیپ مستقل داشته باشه؛ علی رو برای مسئولیت اطلاعات، عملیات اون تیپ انتخاب کردم.» همین هم شد. علی، جوان 19 ساله شد؛ فرمانده اطلاعات، عملیات تیپ انصارالحسین(ع)!
==========================
هر کی میتونه اذان بده!
سه بار پاتک کردند، اما فقط یه مشت کشته و زخمی موند رو دستشون.
دم غروب برای اینکه به نیروهاشون روحیه بدن، همزمان از لب خاکریز جاده امالقصر به عرض خط، شروع کردند به شلیک تیر رسام.
علیآقا هم جوابشان را این طوری داد. گفت: «اذان بدید، هر کی میتونه اذان بده!»
شهید طاهری، قبل از بقیه رفت. بالای خاکریز و اذان داد. خودش هم ایستاد به نماز. انگار نه انگار که 30 متری عراقیهاست.
راوی: جواد سیفی
==============
بیمارستان شده پاتوق طرفداران علیآقا
از بس بچهها میرفتند برای ملاقات او در بیمارستان ساسانِ تهران، مسئولان بیمارستان کلافه شدند و انتقالش دادند به یه بیمارستان همدان.
روزای اول یه اتاق بود و دو سه تا مجروح که وقت و بیوقت پر میشد از مردم و بچهها.
مدیر بیمارستان که دید؛ عیادتکننده زیاده گفت:«یه اتاق باشه فقط برای علیآقا».
بازم بعد از ظهرها ـ وقت ملاقات ـ اتاق گوش تا گوش پر میشد. یه فکر تازه کردند و وقت ملاقات را جوری تنظیم کردند که هم صبح و هم بعد از ظهر، مردم بیان برای ملاقات. بازم جواب نداد.
حسابی نظم بیمارستان از ازدحام مردم به هم ریخته بود. رئیس بیمارستان گفت: «علیآقا رو بعد از ظهرها بیارن توی محوطة بیمارستان!» بازم محوطه شد پاتوق بچهها که روی پاهای تو گچ علیآقا، شفاعت نامه مینوشتند.
رئیس بیمارستان که دید نظم بیمارستان با هیچ راهی برقرار نمیشه، با هماهنگی پزشک معالجش گفت: «ایشون رو ببرید خونه، پزشکا میآن اونجا برا دوا درمون!
=======================
شهادت برادر
پشت تریبون برای جماعت ـ قبل از تدفین امیر ـ گفت: «خدا را شکر میکنم که برادرم را دشمنان خدا کشتند، نه دوستان خدا! دشمنانی که با خون خدا ـ حسین(ع) ـ جنگیدند، همانان برادرم را کشتند. برادرم با چهار ماه حضور در جبهه، برگه ورود به بهشت را گرفت. برگِ برنده را گرفت، اما من، هفت سال ... حرفش را برید. آهی کشید. از سر امید ادامه داد: «خدا را شکر میکنم؛ جایی ایستادهام که برادرم پیش پایم خوابیده و...»
تا چند ماه بعد، کسی معنی جمله آخر علیآقا را نفهمید؛ تا 5 آذر سال 66 وقتی بیفاصله کنار امیر خوابید.
===========================
امانتدار خوبی باشید برای شهدا
در راه شهدا قدم بردارید. در راه شهدا حرکت کنید. بر دوش بگیرید این شهدا را. تمام ارزشها در شهداست. خوشا به حال شهدا، آنها گلهای خوشبویی بودند که خداوند چید. خدا آنها را برگزید.
شهدا زندهاند، شهدا برای کسانی زندهاند که راهش را ادامه دهند. امانتدار خوبی باشید برای شهدا.»
جمعیت سراپا گوش شده بودند. یک حس عجیبی میگفت که این آخرین، سخنرانی اوست. ذکر او شده بود شهدا.
================
آخرین دیدار
سه چهار نفر از بچههای اصلی و احمد و معاوناش رو صدا کرد گفت: «همتون برید همدان.»
سابقه نداشت که بخواد همه برن و اون بمونه. پرسیدم: «شناسایی منطقه که کامل نشده، وانگهی خودت چی؟» لبخندزنان گفت: «منم چهار روز دیگه میآم.»
حلقه زدیم دورش. فهمیدیم که حال همیشگیاش نیست. گفتیم: «چی شده؟!»
گفت: «میخوام به هر کدام، شما هدیهای بدم و دست کرد توی جیباش و هر چی داشت ریخت جلو؛ یه تسبیح، یه انگشتر، یه قرآن جیبی، یه عطر؛ شد سهم سعید صداقتی و سعید یوسفی و عمو هادی و آقا مفرد. من همچنان متعجب مانده بودم. به اصرار همه را راهی کرد. سوار تویوتا شدیم.
توی آینه، آخرین بار دیدمش؛ تنها ایستاده بود برای بدرقه ما. صورت مرا توی آینه دید؛ با دست اشاره کرد؛ بیا!
پیاده شدم. بیهیچ سؤال و کلامی به سمت من آمد و بوسهای به صورتم زد و گفت: «سهم تو فراموش شده بود» حالا هیچی از این دنیا ندارم برو!
نشستیم توی تویوتا. گریه امانمان نداد. چهار روز بعد، درست چهار روز بعد؛ همان شد که گفته بود.
====================
بوی خوش
همراه شهید علی چیتسازیان، حین رفتن به ماموریت و گشت شناسایی از منطقهای میگذشتیم که اون گفت، شما هم آن چه را که من حس میکنم، احساس میکنید؟
گفتیم چه چیز را؟ گفت: از این مکان، عجب بوی خوشی میآید؟
نفهمیدم که او چه گفت. در راه برگشت، هنگامی که به همانجا رسیدیم، شهید چیتسازیان از ما جدا شد و به خیل شهدا پیوست.
خاطرات برگرفته از کتاب "دلیل" و سایت "ازسیمگذشتگان"
دیدگاه شما