به گزارش پایگاه خبری تحلیلی نافع حسین قراملکی، جوان شیشه ای که نجات یافت.
کجا به دنیا آمدی؟
در بیجار به دنیا آمدم و در همدان زندگی میکنم.
چند سال است که معتاد هستی؟
سه سال است از خانوادهام دور هستم یعنی از خانه فرار کردهام همان روز اول که از خانه بیرون زدم معتاد شدم و شیشه مصرف میکردم.
چه کسی اولین بار شما را به سمت مصرف مواد مخدر کشاند؟
یکی از دوستانم گفت مواد مصرف کنم، شبها در خیابانها میخوابیدم و کارتن خواب بودم اما الان چند ماه است که ترک کردهام.
می دانی چه کسی زندگیات را نجات داده است؟
در خیابان رها شده بودم و تمام بدنم سوخته بود. می دانم خانم کلهری نجاتم داد.
پول مواد مخدر را از کجا میآوردی؟
وقتی چند شبی در خیابان ماندم و دیدم خانوادهام دنبالم نمیآیند روزها از خیابان ضایعات
جمع میکردم و آنها را میفروختم از پول ضایعات خرج موادم در میآمد.
گفتی چند ماه است که ترک کردهای، آینده ات را چطور میبینی؟
الان در توانبخشی تحت مراقبت هستم، دوست دارم آیندهای خوب داشته باشم.
مهدیه شایگان: چه زیباست ببینی هنوز هستند افرادی که برای لحظهای چشم بر ناملایمات نبستهاند و بیتفاوت از کنار محنت دیگران نمی گذرند و همین جاست که انسانیت معنا میگیرد و نوعدوستی جان دوباره میگیرد.
چه گرانبهاست وقتی حس زندگی را در رگهای خشکیدهای به جریان در بیاوری و برای لمس تلألؤ خورشید فروزان یک زندگی تلاش کنی، رنج بکشی و با زخمهای به جا مانده از تازیانه زمانه، با او همنوایی کنی.
مهرانگیز کلهری بانوی 42 ساله همدانی 21 اردیبهشت ماه سالجاری با همین حس به جوانی معتاد زندگی هدیه کرد و با لبخند دوباره به زندگی،شکوفههای حیات در وجود او جوانه زد.
اتفاقی عجیب
«نوبت دکتر داشتم وقتی به مطب پزشک رسیدم، منشی تمام دفترهای مربوط به وقتدهی را وارسی کرد اما اسمی از من در آنجا ثبت نشده بود. بیرون آمدم و تصمیم گرفتم تا مرکز شهر پیادهروی کنم. آرام آرام به راه افتادم جمعیتی کنار یک مسجد توجهم را جلب کرد در میان شلوغی جمعیت یک آمبولانس هم دیده میشد نزدیکتر شدم....»
مهرانگیز کلهری خاطره آن روزی را در ذهن مرور میکند که برای اولین بار چهره حسین قراملکی 19 ساله را دید و در پس چهره این جوان معتاد، وقتی نبض زندگیاش به شمارش افتاده بود نتوانست در میان شلوغی و ازدحام جمعیت فقط تماشاگری عبوری باشد. این زن میگوید: جوانی را با سر و وضع آشفته و نامرتب دیدم که گوشه خیابان رها شده بود، مردم در حال بحث کردن با یکدیگر بودند و با تماسی که با اورژانس گرفته بودند آمبولانس راضی به بردن این جوان به بیمارستان نمیشد. در ابتدا فکر کردم او مرده است اما وقتی تکان خورد و چشمانش را از زیر کلاه بافتنی مشکی دیدم دلم سوخت. وقتی متوجه شدم هنوز زنده است و نفس میکشد با خود گفتم او حق زندگی دارد. نیمی از بدنش نشان از سوختگی کهنهای داشت که همان باعث شده بود تا بوی نامطبوعی به مشام برسد. مردم به راننده آمبولانس اعتراض میکردند که چرا جان این جوان را نادیده میگیرد. وقتی راننده آمبولانس بیتفاوت از دیدن این صحنه سوار بر ماشین شد با گوشی تلفن همراهم از آن صحنه عکس گرفتم که شتابان به سویم آمد و با هم درگیری لفظی پیدا کردیم اما چند دقیقه بعد وقتی با نگاههای مردم روبهرو شد او را روی برانکارد گذاشت و به بیمارستان برد. در میان شلوغی جمعیت احساس میکردم یک نفر نیازمند کمک است نمیتوانستم قدم بردارم انگار به پاهایم وزنههای سنگینی بسته شده بود وقتی چهرهاش را ناراحت دیدم برایم فرقی نمیکرد که او کیست فقط دلم میخواست نجاتش دهم.
حسی به رنگ زندگی
گاهی باید برای رسیدن به احساس دلسوزانهات تلاش کنی تا زندگی را با تمام وجود تجربه کنی، باید بجنگی تا پیروز شوی. وقتی دلت از آه و ناله انسانی به درد میآید دیگر برایت مهم نیست که آن فرد کیست. مهرانگیز کلهری خود را به سرعت به بیمارستانی میرساند که حسین قراملکی را به آنجا منتقل کرده بودند. او میگوید: وقتی به بیمارستان رسیدم دیدم حسین را احیا کرده و به او سرم وصل بود. لباسهایش کثیف بود و سه مرد که شاهد این صحنهها بودند از آن جمعیت زیاد خود را به بیمارستان برای کمک به این جوان رسانده بودند آنها هم قصد کمک به همنوع خود را داشتند. وقتی حال حسین بهتر شد آرام آرام شروع به حرف زدن کرد اولین حرفی را که گفت این بود «من را نامادریام از خانه بیرون کرد» سن و سالش را سؤال کردم بریده بریده پاسخ میداد. در میان حرفهایش متوجه شدم معتاد به مصرف شیشه است و سالهاست که خیابان همدم لحظههای تنهاییاش است. او دچار معلولیت ذهنی خفیفی هم بود با یکی از دوستانم که در بهزیستی کار میکرد تلفنی صحبت کردم تا پس از درمان به بهزیستی سپرده شود.
این زن ادامه میدهد: در بیمارستان بعثت پرستاران کرمهای بدن این نوجوان را در سطل زباله میانداختند، تا به حال در عمرم شاهد چنین صحنههایی نبوده ام. از او پرسیدم، احساس نمیکنی چیزی روی پوستت حرکت میکند؟ پاسخش «نه» بود. انگار سالها بود که زندگی نام او را از یاد برده بود و در پهنای این آسمان بزرگ حتی یک ستاره نداشت او به حدی تنها و سرخورده بود که روی زمین به عنوان یک انسان سهمی برایش تعریف نشده بود. تقریباً دو روز در میان به عیادتش میرفتم.حسین میگفت چند وقت پیش با دو نفر از قاچاقچیان مواد مخدر دعوا کرده و آنها او را به بیابان برده و با مشعل آتش آزارش دادند، آثار سوختگی شدید بود و یکی از پاهایش تحت عمل جراحی قرار گرفت و سه ماه طول کشید تا بهبود پیدا کند.
کتابی از درسهای بزرگ
اتفاق در کمین انسان هاست و هیچ فردی از رخدادها مستثنی نیست. در حوادث باید همه انسانها را به یک چشم نگاه کرد، معتادان،
کارتن خوابها و همه افرادی که دچار مشکلات شدید در زندگی هستند به کمک نیاز دارند و نباید درباره انسانهای رها شده در جامعه به گونهای دیگر نگریست.اگر ساده و بیتفاوت از کنار لحظههای تلخ گذر کنیم در حقیقت ارزشهای انسانی را فراموش کردهایم.
کلهری میافزاید: به خود اجازه ندادم در مورد حسین فکر دیگری کنم. به خاطر خدا ایستادم و ایستادگی کردم تا یک انسان به زندگی دوباره و فرصتهایی که برایش رقم میخورد دست پیدا کند.انگار وسیلهای برای نجات جان او بودم.در طول این مدت که در بیمارستان بستری بود آزمایشات متعددی صورت گرفت خدا را شکر به بیماریهای واگیردار، ایدز و... مبتلا نشده بود.یک ماه و نیم بعد از درمان او را بیمه خدمات درمانی کردم و اکنون تحت پوشش سازمان بهزیستی است و در توانبخشی نگهداری میشود. تقریباً یک ماه هم طول کشید تا خانوادهاش را پیدا کنیم اما در این مسیر من به تنهایی توانایی حرکت نداشتم بلکه افراد زیادی بودند که با قدمهایشان احساس درونی شان را اثبات کردند و نشان دادند حس انساندوستی واژه غریب و گمشدهای نیست. همه افراد به فراخور مسئولیتی که داشتند در بازگشت حسین به زندگی زحمت کشیدند. احساس میکنم خداوند این افراد را برای یاری به او انتخاب کرده بود. وقتی این جوان طعم واقعی و لذت بردن از زندگی را احساس کرد با کلمات بریده بریده به من گفت « برای من خیلی زحمت کشیدی» این زیباترین جملهای بود که از زبان او به عنوان تشکر شنیدم.
یادگاری گرانبها
اگر خدا بخواهد و توکل انسانها، عمیق و از روی اخلاص باشد خود را در سراشیبیهای روزگار تنها احساس نخواهند کرد.
مهرانگیز کلهری، رازهایش را با خدا در میان میگذارد و دوست دارد در هر کار خیری پیشقدم باشد. او میگوید: انسانها کامل نیستند شاید روزی فرا رسد که من هم نیاز به کمک دیگران داشته باشم.آرزویم سلامتی و آینده خوب این جوان است. چند وقتی است که به دنبال گرفتن معافیت سربازی اش هستم دلم میخواهد سرکار برود و تشکیل خانواده دهد چون حسین از کودکی رنج مریضی مادر، فقر، ناتوانی و مرگ مادر را تحمل کرده است و اکنون سایه مادری دلسوز را حس نمیکند. برایش افقهای روشنی را آرزو دارم تا سردی روزهای یخ زدهای که در جانش حک شده است را با طلوع تولد دوباره از یاد ببرد./
منبع:ایران
دیدگاه شما