وضعیت آب و هوای همدان

خبرگزاری علم و فناوری

**

تاریخ : چهارشنبه 11 تير 1393 ساعت 09:05   |   کد مطلب: 8045
خواب دخترشهیدکه تعبیراش دیدارحضرت آقادرگلزارشهدا بود
جواد محقق، نویسنده و شاعر بنام کشور نیز توفیق دیدار نزدیک با رهبر معظم انقلاب در همدان را داشته و ارمغان این دیدار، خاطره زیبایی از لحظات معنوی دیدار رهبری با یک فرزند شهید است:

به گزارش کمیته اطلاع‌رسانی پاسداشت دهمین سالروز سفر رهبری به همدان، یکی از برنامه‌های سفر مقام معظم رهبری، زیارت مزار شهدا بود. هنگامی که از گلزار شهدا برمی‌گشتند به حضرت آقا گفتم:"آیا مایلید به مزار آیت‌ا... آخوند هم بروید" و ایشان با تعجب پرسیدند که " ایشان اینجا دفن هستند"؟ گفتم: "بله، اما مزارشان کمی آن طرف‌تر است" و اشاره کردم به سمتی که آیت‌ا... آخوند دفن بودند.

حضرت آقا به سمت مزار این روحانی بزرگ حرکت کردند. آن زمان داخل هفته بوده و قبرستان خیلی خلوت بود و افراد کمی در قبرستان برای دادن فاتحه آمده بودند. هنگامی که ایشان به آن سمت حرکت می‌کردند بر سر یکی از مزارها که ظاهرا قبر یکی از شهدای انقلاب یا شهدای اوایل جنگ بود؛ یک دختر جوان که سن و سال دبیرستانی داشت نشسته بود. هنگامی که صدای پاها را شنید به عقب برگشت و به ما نگاه کرد. زمانی که چشمش به مقام معظم رهبری افتاد؛ انگار که شوکه شده باشد با تعجب بلند شد و در حالی که گریه می‌کرد به سمت حضرت آقا دوید. محافظان آقا که احساس نگرانی می‌کردند، می‌خواستند مانع شوند که حضرت آقا آن‌ها را کنار زد و آن دختر جلو آمد و در حالی که گریه می‌کرد؛ گفت:" آقا جون، آقاجون".

حضرت آقا از آن دختر پرسیدند که "اینجا چکار می‌کنی؟ با که آمده‌ای"؟ و آن دختر در حالی که گریه می‌کرد گفت:"تنها به اینجا آمده‌ام. دلم برای پدرم خیلی تنگ شده بود و دیشب خواب او را دیده و گلایه کردم". گفت:" دخترم نگران نباش و فردا به مزارم بیا، پدرت را می‌بینی و یک یادگاری نیز به تو می دهد که همیشه با تو باشد".

هرقدر به مادرم اصرار کردم که مرا بیاورد قبول نکرد و گفت که جمعه می‌رویم و من نیز تنهایی به این‌جا آمدم و اگر مادرم بفهمد؛ مرا دعوا می‌کند.

پدرم به من گفته بود که امروز به این‌جا بیایم و من نیز آمدم و شما را دیدم و گفت که یک یادگاری نیز به من بدهید و آن‌جا حضرت آقا منقلب شدند و چفیه‌ای را که دور گردنشان بود برداشتند و به آن دختر دادند. دختر همان‌طور که گریه می‌کرد؛ چفیه را به سر و صورتش می‌مالید و "باباجان، بابا جان" می‌کرد و می‌گفت "ممنون باباجان".

 

دیدگاه شما