به گزارش نافع به نقل از جام، پس از عملیات کربلای 4 و زدن سیلی به دشمن، از آنجا که سعادت شهید شدن را نداشتم، به پادگان برگشتم. عملیات کربلای 5 چند روز بعد شروع شد. در چهار مرحله شرکت کردیم و هر چهار بار به خواست خدا دشمن را شکست دادیم. در مرحله پنجم عملیات بود که هر دو پایم به شدت مجروح شد. غیر از آن تیری به کمرم خورده بود و موج انفجار هم سرم را به درد آورده بود. حدود 12 ساعت روی زمین افتاده بودم تا این که صبح شد و نیروهای عراقی با تانکهایشان آمدند و بچههای مجروح را زیر تانک گرفتند، هرکس نمیتوانست فرار کند اسیر میشد چون همه ما در محاصره قرار گرفته بودیم. تانکها از روی جنازه شهدا یا بچههای مجروح گذشتند؛ ولی از شانس بد از روی من رد نشدند. نمیتوانستم تکان بخورم. ساعت 10 صبح بود. عراقیهایی که آنجا میگشتند، مرا دیدند خودم را به مردن زدم. آنها جلو آمدند و چند تیر بیهدف به سویم شلیک کردند. به حالت دمر روی زمین خوابیده بودم. برم گرداندند و نبضم را گرفتند. وقتی دیدند زنده هستم، خرج یک آر. پی. جی را که کنارم افتاده بود، باز کردند و شروع کردن به سرو کمر من زدن.
پاهایم را گرفتند و تا کنار یک تانک مرا روی زمین کشیدند و بعد پرتم کردند روی تانک. تانک به راه افتاد. چند متر بعد دوباره پرتم کردند پایین و بردند داخل یک سنگر. در آنجا تعدادی از بچههای گروهان خودمان را که دست و چشمهایشان را بسته بودند، دیدم. چشمان مرا هم بستند و همراه آنان در داخل یک ماشین انداختند. من که مجروح بودم در زیر و سالمها هم رویم افتاده بودند. جا خیلی تنگ بود. سربازیهای عراقی در آن حال، ما را میزدند و میگفتند: که به امام فحش بدهید ولی بچهها کتک را میخوردند و فحش نمیدادند. گاهی هم به صدام فحش میدادند.
رسیدیم به بصره. سالمها را برای بازجویی بردند و ما چند نفر را که مجروح بودیم، گذاشتند تا بعد که آمدند و لوازم ما، مثل ساعت و پول را گرفتند. تشنگی آزارمان میداد. هرچه داد میزدیم کسی به ما آب نمیداد. فقط ما را میزدند. آنجا یکی از بچهها از تشنگی به شهادت رسید. بالاخره بازجویی تمام شد و ما را به یک پادگان انتقال دادند. از همه ما فیلمبرداری کردند و بعد از آن ما را به داخل یک کلاس در مدرسهای در شهر بصره بردند.
سه روز ما را دست و چشم بسته نگه داشتند. در این مدت مقدار کمی آب و غذا میدادند. بازجوییها که تمام شد بعد از کتک زدن، ما را داخل یک ماشین ریختند و از بصره به بغداد بردند. مردم بصره خیلی ما را اذیت کردند. در بغداد به اداره «استخبارات» برده شدیم. آنجا ما را لخت کردند و داخل یک اتاق فرستادند. غذا و آب را داخل یک سطل میریختند و به ما میدادند. در سطلی که هم آب میخوردیم و هم ادرار میکردیم!
چون حالم خیلی بد بود و هر دو پایم آسیب دیده بود مرا به بیمارستان فرستادند، جایی که فقط اسمش بیمارستان بود. سه نفر در یک اتاق بودیم اتاقی تاریک که انسان در آنجا نمیفهمید کی روز میشود و کی شب! آنجا یکی از بچههای زاهدان را آن قدر زدند که شهید شد. او در بصره، سوره الرحمن قرآن را با سبک عبدالباسط میخواند. - یادش به خیر! - او شهید شد و من با یکی دیگر تنها شدیم.
آنها چند موزائیک آورده و به پای من آویزان کرده بودند. بعد از چند روز آن هم اتاقی مرا هم بردند و چند روز بعد هم مرا به همان اداره استخبارات فرستادند. آنجا چند روز را در زندان انفرادی گذراندم و بعد به پادگان «الرشید» منتقل شدم.
بچهها در پادگان الرشید نه لباس به تن داشتند و نه حمام و نظافتی دیده بودند. بدن همه شپش گذاشته بود. زخمهای مجروحان چرک کرده بود. کرم روی زخمها وول میخورد. جا هم به قدری کم بود که در یک اتاق 4*3 حدود 50 نفر روی هم ریخته بودند. عدهای نشسته بودند و عدهای ایستاده. شبها هم بیرون میبردند و میزدند. بعد از مدتی ما را به اردوگاه فرستادند، چه فرستادنی!
در راه همه ما را به یکدیگر و به صندلی اتوبوس بستند. پردههای اتوبوس را هم کشیدند. میزدند و میگفتند: که کسی حق نگاه کردن به بیرون را ندارد. اگر کسی به بیرون نگاه کند، او را میکشیم.
ما نفهمیدیم که از کجا رفتیم تا این که به اردوگاه رسیدیم. به اردوگاه که رسیدیم، باید از میان دو صف سربازان عراقی که با کابل و چوب صف کشیده بودند میگذشتیم. همین که از اتوبوس پیاده شدیم شروع به زدن کردند، حالا به هر جا که بخورد. بچهها به آن دو صف تونل وحشت میگفتند تا این که داخل آسایشگاه شدیم.
هوای آسایشگاه سرد بود. بچههای مجروح داد و فریاد میکردند. خود من هم جزو مجروحین بودم. خبری از پتو و لباس نبود. آن شب شام نان دادند. نفری دو لقمه رسید! ما هر طوری بود آن شب را در دل سرما گذراندیم. صبح ما را بیرون آوردند. باران میآمد. از صبح تا عصر ما را در میان باران نگه داشتند.
اسامی را میخواندند. باد میآمد و صدای باران مانع میشد تا بچهها اسمشان را بشنوند و اگر کسی نمیشنید او را میزدند. بعد او را به زیر آب سر میفرستادند. بالاخره همه اسمها را خواندند و برای هر یک از ما یک دست لباس و دو تخته پتو دادند اما تا 24 ساعت از غذا خبری نبود.
ما را پنج نفر پنج نفر مینشاندند. میگفتند: که تا آخر اسارت باید همینطور بنشینید و سرهایتان پایین باشد. تا دو ماه به ما صبحانه ندادند. ظهرها کمی برنج بعضی شبها دو جوجه مرغ با آب برای 80 نفر میدادند. گاهی هم آب کلم یا آب بادمجان بود.
سال 66 برادری با من بود به نام «قاسمی». بچه همدان بود. او را یک روز برای شکنجه بردند، آنقدر زدندش که دست و پایش شکست. ناخنهایش را کشیدند و سرانجام سرنگ هوادار به او زدند و شهیدش کردند. بهانهشان این بود که فکر میکردند او پاسدار بوده است. یکی دیگر از بچههای خراسان را آنقدر زدند و در حمام آب جوش روی کمرش ریختند که رو به مرگ شد.
ولی استقامت نشان داد و حاضر نشد کوچکترین اهانتی به جمهوری اسلامی و مسئولین نظام بکند. اگر همه را میکشتند، باز هم زیر بار زور نمیرفتند. آنها از جمهوری اسلامی و ارزشهای آن وحشت داشتند، به خصوص در روزهای خاصی که به نوعی به پیروزی و جشن جمهوری اسلامی مربوط بود خیلی سخت میگرفتند.
بیست و هفتم خرداد ماه بود. صبح آمدند و همه را جمع کردند. نشستیم، پنج نفره، آنها با کابل و چوب به داخل ریختند و ما را زدند. تعدادی از بچهها را بیرون بردند و پس از زدن دواندند، آن قدر اذیت کردند که بیشتر بچهها بیهوش شده و افتادند. کف پای تعدادی از بچههای دیگر که در آشپزخانه کار میکردند، اطو برقی گذاشتند و به تعدادی از ما هم وصل کردند.
در مدت جنگ خیلی از بچهها بیهوش شده و افتادند. کف پای تعدادی از بچههای دیگر که در آشپزخانه کار میکردند، اطو برقی گذاشتند و به تعدادی از ما هم برق وصل کردند.
در مدت جنگ خیلی از بچهها را کشتند، خیلی از مجروحین هم شهید شدند. عدهای از بچههای مجروح را دست و پا قطع کردند، عدهای هم نابینا شدند. بعد از چندین ماه برای ما یک تلویزیون آوردند. آن هم آنقدر فساد داشت که نمیتوانستیم و نمیخواستیم که حتی در خاموشیاش هم نگاهش کنیم، اما آنها از ساعت 10 صبح تا دو بعدازظهر تلویزیون را روشن و ما را مینشاندند تا نگاه کنیم.
از ساعت پنج بعدازظهر تا دو نصف شب هم باید نگاه میکردیم. اگر کسی خوابش میبردند، فردای آن روز او را بیرون میآوردند و آنقدر میزدند که پشتش کبود میشد.
به ما فقط دو دست لباس و دو پتو داده بودند که آنها هم وصله زده و شپشدار بودند، چون نظافت رعایت نمیشد آب هم نداشتیم. دستشوییها و چاههایشان همیشه پر بود به طوری که در دستشویی تا زانو میرفتیم توی کثافت! و با همان وضع وارد آسایشگاه میشدیم. بیماری اسهال بیداد میکرد و عدهای از بچهها به این طریق شهید شدند.
بیماری دیگری که دست به گریبان برادرها بود «گال» بود. آن وقت آنها بچههای بیماری را آنقدر میزدند که دستها باد میکرد و کبود میشد و گاهی در این شکنجهها بچهها را لخت مادرزاد میکردند و جلو چشم دیگران شکنجه میدادند.
خاطرهای که هیچ وقت فراموش نمیکنم، خاطره تلخ رحلت حضرت امام - ره- است. وقتی که شنیدیم امام عزیزمان از دنیا رفت همه ناراحت شدیم و مدت یک هفته عزاداری به پا کردیم. در روزهای آخر هفته داخل آسایشگاه دو نگهبان میگذاشتند تا مانع از عزاداری بچهها شوند. بچهها قرآن میخواندند و عدهای هم بودند که فداکاریهای امام را میگفتند و یا اگر چیزی میدانستند و صحبتی از امام به یاد داشتند برای بقیه نقل میکردند.
تمام اینها خدایی بود که نگهبان نمیفهمید و گرنه ما را اذیت میکرد. روز آخر که فهمیدند ما برای امام عزاداری میکنیم ما را در یک مکان جمع کردند و به هر نفر یک سیلی زدند. بعد فرستادند داخل آسایشگاه و گفتند: لباسهایتان را در بیاورید. آنقدر ناراحت بودیم که به هیچ وجه زیربار نمیرفتیم. بعد یکی از سربازان عراقی آمد و گفت: «به امام توهین کنید.»
بچهها هیچ عکسالعملی نشان ندادند. سرباز عصبانی شد و به افسرشان اطلاع داد. افسر هم آمد و ما را تهدید کرد. ما راه حق را میرفتیم و حق هم با ما بود از اینرو، هیچ ترسی به خود راه ندادیم.15 روز در آسایشگاه زندانی بودیم. بعد از آن ما را روزی ده دقیقه میآوردند بیرون و بعد هم به کلی آزاد گذاشتند.
یک جلد قرآن داده بودند برای 130 نفر. به هر نفری روزی ده دقیقه میرسید. از ساعت 12 شب اگر دست کسی میدیدند او را اذیت میکردند ولی با همین ده دقیقه بیشتر بچهها حافظ قرآن شده بودند.
یک روز گنجشکی وارد آسایشگاه شد. نگهبان عراقی آمد و گفت: «آن را بگیرید و به من بدهید!»
بچهها گنجشک را گرفتند و به او دادند. او یکییکی ما را آورد و پرسید: «چه کسی میداند که این گنجشک چند پر دارد؟»
اگر میگفتی 100 عدد و کمتر بود 100 ضربه کابل میزد و اگر بیشتر هم بود بهانهای دیگر میگرفت. آنقدر از این بهانهها میگرفتند و اذیت میکردند که خودشان هم خسته میشدند و میرفتند. ولی بچهها را خدا صبر داده بود و استقامت میکردند.
مسئله غسل برای بچهها مصیبتی شده بود. به خصوص در ماه مبارک که از هر چیز دیگر واجبتر بود. آنها اجازه حمام به بچهها نمیدادند. آنقدر آدمهای کثیفی بودند که اگر کسی میرفت تا از آنها اجازه این کار را بگیرد او را میزدند و میرفتند دستشان را میشستند و میگفتند: که شماها نجس هستید! ما هر وقت شما را میزنیم نجس میشویم و باید دستمان را بشوییم!
روزی که قرار بود آزاد شویم صلیب سرخ کارت آزادی را در دست ما گذاشت. پس از آن ما با افتخار به نماز جماعت ایستادیم و بعد از چهار سال اسارت نشان دادیم که هنوز به هدفمان پشت نکردهآیم و راه خود را ادامه میدهیم. قرآن برای خواندن و عمل کردن است و این را ما عملاً فهماندیم.
با وجود تمام اذیتها و آزارها - چه از طریق جسمی و چه از طریق روحی - ما یک لحظه خم به ابرو نمیآوردیم. آنها کسانی بودند که ریش و سبیل بچههای ما را با انبردست میکشیدند. کفش در داخل دهان ما میگذاشتند و میگفتند: که گاز بگیرید.
ما از اذیت عراقیها ناراحت نبودیم؛ چون آنها دشمن آشکار ما بودند ولی وقتی که عدهای وطنفروش و جاسوس با آنها همکاری میکردند غمگین می شدیم. جاسوسانی که هوای نفسانی بر آنها غلبه کرده بود و حاضر به آزار ما شده بودند. آنها به خاطر یک نخ سیگار یا یک قرص نان اضافی دست به کارهایی میزدند که در نهایت خودشان را خراب میکردند.
یکی از اینها، معروف به «حبیب عرب» بود که در سلولهای بغداد 13 نفر از اسرا را در حالی که تشنه بودند، به شهادت رساند. به بچهها آب نمیداد و اگر کسی حرف میزد او را آنقدر میزد که از حال میرفت و آن وقت وی را در زیر آفتاب داغ روی آسفالت میغلتاند تا تمام تنش بسوزد. این بچهها شهید شدند در حالی که تا آخرین لحظه حیات، مثل آقا امام حسین (ع) سوز عطش بر لبنانشان بود.
دیدگاه شما