به گزارش نافع به نقل از فارس، 6 سال از آرمیدن پنج شهید بینشان در کهفالشهدای تهران میگذرد؛ شهدایی که وقتی با بیمهری مواجه شدند، کلام الهی را به گوش شنوندگان رساندند که میخواهیم در «غار» پناهنده شویم و این شهدا در کهف آرام گرفتند.
حضور امام خامنهای در کهفالشهدا
و ادامه داشت این داستان تا اینکه در شب عرفه یکی از این شهدای کهف که روی سنگ مزارش نوشته شده است «شهید گمنام» به خواب مادر میآید و میگوید: «مادر من آمدهام. خیلی وقت است که آمدهام. چند سال است که آمدهام. اما هیچ کس دنبالم نیامد. یک اتاق گرفتهام و تنها زندگی میکنم».
در پی خواب مادر شهید ابوطالبی و تماس وی با مرکز تحقیقات ژنتیک دانشگاه علوم پزشکی بقیه الله، از مادر و برادر شهید نمونه ژنتیکی گرفته شده و اطلاعات به دست آمده با اطلاعات حاصل از شناسایی شهدای گمنام تطبیق داده شد. بر اساس بررسیها مشخص شد پیکر مطهر شهید ابوطالبی جزو شهدای تفحص شده بود و با اعلام کد به معراج شهدا، روشن شد محل دفن شهید ابوطالبی کهف الشهدای ولنجک تهران است.
پدر و مادر شهیدان «مجید و فرید ابوطالبی»
و روز هفتم آبان ماه 1392 را بر تاریخ ثبت میکنیم که در چنین روزی پدر و مادر شهید «مجید ابوطالبی» بعد از 31 سال، فرزندشان را در کهفالشهدای تهران پیدا کردند...
* نوشتن اسم امامان معصوم(ع) با دستخط کودکانه
وقتی پای حرفها و درد دلهای این مادر مینشینی، با لحنی آرام میگوید از روزهایی که بین خودش و مجید گذشت؛ بتول محمدی مادر شهیدان «مجید و فرید ابوطالبی» بیان میدارد: منزل ما سه طبقه بود؛ وقتی مجید از بیرون به منزل میآمد از همان جلوی در مرا صدا میزد تا همدیگر را ملاقات کنیم و اگر به منزل میآمد و میدید که در خانه نیستم جلوی در حیاط میایستاد تا مرا ببیند. زمانی که او مرا در سر کوچه میدید، از خوشحالی بال در میآورد؛ اگر هم وسیله خرید در دست داشتم آن را از دستم میگرفت. مجید از ابتدا علاقهمند به اهل بیت (ع) بود. زمانی که او در کلاس اول درس میخواند به او گفته بودم اسامی مبارک 12 امام را به همراه داشته باشد. یک بار دیدم که جیب پیراهن او برجسته است؛ پرسیدم: «مجید این چیه در جیب شما»؟ 12 برگه از جیب خود در آورد؛ او با همان دست خط کودکانهاش اسم 12 امام را روی 12 برگ نوشته بود تا همراهش باشد.
* مراقب لقمه حلال بودم
این مادر که فرزندانش مجید و فرید را در راه اسلام به قربانگاه فرستاد، رمز تربیت فرزندانش را این گونه مطرح میکند: بنده همیشه مراقب لقمهای که میخوردم، بودم. در دوران بارداری هم توجه بیشتری به این موضوع داشتم و سعی میکردم هر لقمهای را نخورم؛ برای اینکه در میهمانیها کسی از بنده ناراحت نشود آن روز را روزه میگرفتم؛ پدر شهید هم خیلی به مسائل حلال و حرام توجه داشت. در دوران رشد بچهها به جای برخی شعرهای بیمحتوایی که امروزه به بچهها یاد میدهند، در گوش آنها سورههای قرآن را زمزمه میکردم و آنها در دوران کودکی آیةالکرسی، سورههای توحید، حمد و نماز آموختند.
* خوابی که از مجید دیدم
او که 31 سال طعم شیرین انتظار را به کام داشته است، میگوید: از زمانی که مجید به شهادت رسید، تاکنون انتظار آمدنش را کشیدم. یک روز نبود که منتظر او نباشم. وقتی که به خوابم آمد در عالم خواب اتاقکی را به من نشان داد و گلهمند بود که من در این اتاقک هستم چرا به من سر نمیزنید؟ بعد از دیدن آن خواب تا روزی که مزار پسرم را زیارت کردم فقط توکلم به خدا بود و او بود که مرا در این سالهای سخت مرا یاری کرد
* شعارهایی که در دوران انقلاب میدادیم
ژیلا ابوطالبی خواهر شهید «مجید ابوطالبی» که 4 سال از وی کوچکتر است، میگوید: ما چهار برادر و دو خواهر هستیم که فرید و مجید از جمع ما شهید شدند؛ مجید فرزند اول خانواده بود، او فردی احساسی و فوقالعاده عاطفی بود. به مبانی اسلام و احکام اسلامی بسیار اعتقاد و علاقه داشت؛ اهل تلاوت قرآن کریم و شرکت در مراسمهای مذهبی بود. در سالهای 56 و 57 در اوج برنامههای انقلاب، مجید مردم خیابان شهید نامجو را به برنامههای انقلاب و راهپیماییها و به قول خودش «نیایش شبانه» هدایت میکرد.
او در دوران حکومت نظامی به بالای پشت بام رفته در آنجا بلندگو میگذاشت، شعار میداد و اهل محله هم تکرار میکردند. از جمله شعارهایی که در آن زمان میدادیم «نیایش شبانه، جنگ مسلحانه» بود. وقتی که گارد شاهنشاهی تیراندازی میکردند، میگفتیم «توپ، تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد». زمانی که برقها را قطع میکردند، یکی از شعارهای ما این بود که «بیبرقی، بیگازی، گرسنگی میکشیم، قسم به خون شهدا، شاه تو را میکشیم».
یکی از همین روزها که شعار میدادیم و مردم تکرار میکردند، همسایهها متوجه میشوند که گارد شاهنشاهی منزل ما را محاصره کرده است؛ آنها از طریق تلفن با ما تماس گرفتند، خواهر کوچکم پایین بود، به پشتبام آمد و این موضوع را به ما اطلاع داد. نور چراغ گردسوز را کم کردیم و از پشتبام به پایین رفتیم و آیه «وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ» را خواندیم. گارد شاهنشاهی با قنداقه تفنگ به در خانه ما میزدند و بعد به سراغ همسایهمان رفتند، همسایهای که اصلاً در این برنامهها نبود و این طور شد که خداوند ما را نجات داد.
مجید علاقه زیادی به برنامههای انقلاب داشت. او عاشق امام خمینی(ره) بود. حتی در وصیتنامهاش تمام سفارشاش این است که حامی امام و کمک انقلاب باشید؛ او به آنچه که وصیت کرده بود، خوب عمل میکرد.
* مادرم از 15 سالگی درد فراق کشید
وی ادامه میدهد: رابطه خواهر و برادری خیلیخوب داشتیم؛ محیط خانواده ما محیط عاطفیای بود؛ مجید وابستگی شدیدی به مادر داشت؛ به طوری که وقتی از بیرون به منزل میآمد در اتاقها و آشپزخانه طبقات، مادر را صدا میزد تا جوابی از او بشنود. این علاقمندی به قدری زیاد بود که بعد از شهادت مجید فکر میکردم مادر نتواند این دوری مجید را تحمل کند. مادر 31 سال در فراق مجید سوخت و ساخت.
لازم است بگویم که وقتی مادرم 15 ـ 16 ساله بود، پدرِ وی در نجف توسط حسن البکر به شهادت رسید و در وادیالسلام نجف به خاک سپرده شد. در واقع مادرم از 15 سالگی فراق را تحمل کرد؛ ابتدا فراق پدرش و بعد فراق فرزندانش؛ فقط ایمان قوی مادر بود که توانست مقاومت کند.
* منتظر نامهای از مجید بودم
این خواهر شهید بیان میدارد: مجید خیلی به خوابم میآمد و میگفت «من برمیگردم»؛ در این سالها توقع من این بود که وقتی وارد منزل پدرم میشوم، پشت در خانه نامه یا نشانی از مجید ببینم. تلفنهای بیوقت واقعاً روی ما تأثیر میگذاشت و پیش خود میگفتم: «شاید مجید پشت خط تلفن باشد»؛ امید داشتم که مجید زنده برگردد؛ تحمل و پذیرفتن این قضیه برای ما خیلی سخت بود.
وی اضافه میکند: اوایل شهادت مجید، مادرم حدود دو ماه به مشهدالرضا(ع) رفت و میگفت: «تا مجید برنگردد به منزل نمیآیم». در این مدت مادر میگفت: «شاید مجید اسیر باشد یا جایی مجروح شده و او را به شهر دیگری منتقل کرده باشند...» متأسفانه خبری نبود. بعد از 7 ماه از گذشت بیخبری از مجید، یادمانی در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) گرفتیم که مادر در زمان دلتنگیهایش به آنجا میرفت.
* خبر شهادت مجید را برادرم به ما داد
ابوطالبی خاطرنشان میکند: در عملیات مسلمبن عقیل، مجید و برادر سومم «وحید» در جبهه بودند؛ آنها در شب عملیات همدیگر را میبینند و باهم صحبت میکنند؛ مجید، فرماندهی گروه را برعهده داشته و وحید هم در جای دیگری از جبهه سومار به مأموریت میرفت. دو برادرم شب آخر از هم خداحافظی میکنند.
بعد از عملیات، وحید در جمع دوستان میشنود که یکی از رزمندهها میگفت: «عجب فرماندهی داشتیم، چقدر شجاعانه ایستاد و مقاومت کرد!» وحید از آن رزمنده میپرسد: «فرمانده شما که بود؟» او پاسخ میدهد: «مجید ابوطالبی». سپس آن رزمنده شرح میدهد که مجید از ناحیه سینه تیر میخورد و به نیروها میگوید پیشروی کنید، منتظر من نباشید.
وحید یک هفته در جبهه میماند و سعی میکند تا مجید را پیدا کنند اما موفق نمیشوند. در واقع خبر شهادت مجید را وحید برای ما آورد.
* شهیدی که در مزار برادرش آرمید
زمانی که مجید به شهادت رسید، فرید 10 ساله بود؛ آنها علاقه و وابستگی زیادی نسبت به هم داشتند؛ هر شب که مجید به مسجد میرفت، فرید را با خود میبرد؛ حتی مجید در وصیتنامهاش اشاره کرده بود که: «شبها با برادر کوچکم به مسجد برو و مرا به یاد بچههای مسجد بینداز و بگو که مجید ناظر بر اعمال شماست».
فرید به راه مجید رفت و در آخرین عملیات دفاع مقدس در «بیتالمقدس هفت» در 17 سالگی به شهادت رسید و وصیت کرد که او را در مزار خالی که به نام مجید بود به خاک بسپاریم. مادرم بعد از شهادت فرید تسلیم شد و دیگر تمام گریههایش بر سر مزار فرید بود.
* مرا برای انقلابی بودن تشویق میکرد
صدیقه ابوطالبی که 10 سال از شهید مجید ابوطالبی کوچکتر است، میگوید: زمانی که 15 ساله بودم، مجید به شهادت رسید؛ قبل از انقلاب در خانوادهای بزرگ شدم که فعالیت سیاسی آنها بالا بود؛ در رابطه با مسائل مختلف اظهارنظر میکردم؛ نمونهای از آن را به یاد دارم که مجید با نامزدی بنیصدر به عنوان ریاستجمهوری مخالفت میکرد، بنده هم مخالف این جریان بودم؛ در خانواده و فامیل میگفتم به بنیصدر رأی ندهید، مجید در این مسأله خیلی به من بال و پر میداد.
وی ادامه میدهد: بعد از پیروزی انقلاب، مجید در کتابخانه مسجد بنیهاشمی فعال بود؛ او مرا هم تشویق کرد تا در بسیج خواهران مسجد عضو شوم؛ راه را اینگونه به من نشان میداد. بنده در راهپیماییهایی که علیه بنیصدر و منافقین به پا میشد، حضور پیدا میکردم؛ وقتی بنیصدر در خیابان گرگان سخنرانی داشت، به همراه بچههای بسیج مسجد بنیهاشمی برای اعتراض به آن خیابان رفتیم. آن زمان من 14 ساله بودم اما مجید من را خیلی بزرگ میدانست.
* بعد از شهادت مجید راهش را ادامه دادم
ابوطالبی بیان میدارد: بعد از شهادت مجید، بنده در همان مسجد فعالیت میکردم، چرا که توصیه کرده بود به کارهای فرهنگی بپردازم. همیشه احساسم این بوده که باید برای خوشحالی مجید، راه او را که راه اسلام است، ادامه دهم؛ اکنون هم معلم هستم.
پدر و مادر شهیدان مجید و فرید ابوطالبی
* مادرم هر روز در فراق مجید اشک میریخت
وی اضافه میکند: انتظار آمدن مجید خیلی سخت بود؛ اما ما انتظار سختتر از آن را داریم میکشیم، انتظار آمدن آقا امام زمان(عج). مادرم خیلی عاطفی است؛ زمانی که مجید به شهادت رسید، بنده با مادرم مأنوس بودم؛ روزی نبود که او در فراق مجید اشک نریزد؛ هر بار هم که برنامه تلویزیونی از جبهه میدید یا اخبار را میشنید، منقلب میشد.
خواهر شهید «مجید ابوطالبی» خاطرنشان میشود: بنده بعد از جنگ هم انتظار داشتم مجید اسیر باشد، چون همرزمان میگفتند او تیر خورده است؛ ما هم به همین خیال بودیم که او هنوز به شهادت نرسیده است؛ بعد از جنگ همه اسرا به کشور بازگشتند و بنده خواب دیدم او در جایی است که هیچگونه دسترسی به آن مکان نیست. از آن زمان مطمئن شدم که مجید به شهادت رسیده است اما منتظر بودیم که پیکری از او برای آرامش مادر به دست ما برسد.
* مجید برای یادآوری آرمانهایش آمده است
وی میگوید: در 31 سال بیخبری از مجید و اکنون که او را پیدا کردهایم، حکمتی بوده است؛ این آمدن یادآوری آرمانهایی است که مجید جانش را فدای آن آرمانها کرد؛ یکی از آن آرمانها تبعیت از ولایت فقیه بود؛ امیدوارم پیام رجعت مجید را بتوانیم درک کنیم؛ شاید برخی، آرمانهای امام(ره) را به فراموشی سپرده باشند اما حضور مجدد این شهدا میتواند آن آرمانها را زنده نگه دارد.
دیدگاه شما