وضعیت آب و هوای همدان

خبرگزاری علم و فناوری

**

تاریخ : دوشنبه 8 مهر 1392 ساعت 04:17   |   کد مطلب: 2418
 کفش های ستاره / بخش دوم
زهرا پارچه را تا کنار دستان ستاره بالا کشید صورت ستاره پر از آرامش، گوشه لبش پاره شده بود استخوان کنار پیشانی اش شکسته و چشمانش نیمه باز بود.

قطره اشکی از چشمان علی فرو ریخت و آرام زیر لب گفت: ستاره کفشاتو....و گریه امانش نداد..هنوز هم صدای وحشتناک گلوله و تانک طنین انداز بود و غباری از خاک.

علاقمندانی که بخش اول داستان کفش های ستاره را مطالعه کردند، سایت خبری ملایری ها بخش دوم این داستان را به شما هدیه می کند.

چنانچه عزیزی موفق به خواندن بخش اول این داستان نشده است می تواند به اینجا مراجعه نماید.

زهرا پیشدستی کرد و گفت: خانم رضایی؟

راننده:آره دخترم پس میشناشیشون

زهرا: توی یه بیمارستان کار می کنیم؛یه گروه اعزامی بودیم ولی قسمت شد اونا زودتر بیان اینجا

راننده: بیچاره ها چند روزه سرشون خیلی شلوغه,سیدالشهدا عوضشون بده خیلی دلسوزن

راننده توقف کرد و گفت: خانم دکتر ها مواظب خودتون باشید

هرسه با تشکر از پیرمرد خداحافظی کردند و از امبولانس پیاده شدند؛زهرا اشاره به پای ستاره کرد و گفت: بذار زیز بغلتو بگیرم

ستاره دست زهرا را پس زد و گفت: زهرا نیومدم که زیر بغلمو بگیرن چیزی نیست که الان یه پانسمان حلش میکنه

مریم با لحنی که فقط خاص خودش بود گفت: ستاره کفش هم که نداری

ستاره: ای بابا؛الان یکی پیدا می کنم زود باشین بریم دیره

هرسه با قدم های سریع خود را به چادر رسانند؛تعداد مجروحین زیاد بود بوی خون و خاک تمام فضای چادر ها را اشغال کرده

بود؛کف زمین پتو های متعددی پهن بود راهروی کوچک خاکی مابین پتو ها برای گذر افراد ایجاد کرده بودند؛طناب هایی را از این سوتا آن سوی چادر ها کشیده بودند سرم ها به آنها وصل شده بود؛در هر چادر تعداد مجروحان آنقدر زیاد بود که حتی گنجایش یک نفر را هم نداشت....

مریم با چشمان اشک آلود گفت: خدایا ببین اینجا چه خبره این همه مجروح

در همین لحظه دکتر منصوری از چادر کناری با صدای بلندی گفت: آسیه این بچه خون لازم داره

ستاره خود را به دکتر رساند و گفت: سلام دکتر

دکتر منصوری با تعجب: سلام شما!!! قرار بود علی و ....

زهرا ادامه داد: ماهم اومدم

آسیه از پشت سر گفت: خوش اومدین دخترا،احوال پرسی باشه برا بعد؛فعلا دست به کار بشین

دکتر منصوری دوباره گفت: آسیه خون

آسیه: جواد نداریم؛صندوق خالیه

دکتر: این بچه خون لازم داره.....

آمبولانس بعدی تو راهه چاره ای نیست

ستاره سریع گفت:دکتر گروه خونیش چیه؟

دکتر:B مثبت

ستاره: خدارو شکر من میتونم بهش خون بدم

زهرا با عصبانیت گفت: چی چیو بهش خون بدم,خودت کم داری حال روزتو ببین؛می خوای بیوفتی رو دستمون؟

ستاره با آرامش گفت: زهرا یکبار گفتم من حالم خوبه خیلی هم خوبه سپس رو به دکتر منصوری کرد و گفت: من آماده ام

دکتر: مطمئنی؟

ستاره:بله زیاد باور کنید حالم خوبه

دکتر خطاب به همسرش گفت: آسیه خون گیری با تو...بچه داره میمیره

رزمنده ای شتابان وارد چادر شد و گفت: دکتر مجروح خیلی زیاده کانال پر شده،چیکار کنیم؟

دکتر: خدا به دادمون برسه، اینجا اصلا جا نداره حتی واسه یه نفر

سپس مکثی کرد و گفت بذار یکم وسیله بردارم بریم اونطرف؛شاید بشه بعضی هارو همون جا مداوا کرد

آسیه: جواد ...

دکتر: چاره نیست شما همین جا باشین وخیم هارو می فرستم

ستاره با عجله گفت: دکتر تنها میرید؟

دکتر: این جوون کمکم میکنه یه چیزهایی بلده

رزمنده جوان با لهجه گفت: خانوم کمک های اولیه رو بلدم

ستاره: منم میتونم بیام

دکتر: خانم شما میدونید کجا هستین،اگه نفرستادمتون عقب به خاطر شرایط اینجاست وگرنه..

مریم: دکتر حالا که اومدیم هر کاری بتونیم انجام میدیم

زهرا: بله همینطوره،ستاره حالش خوب نیست الانم که قراره خون بده،من باهاتون میام

دکتر:دخترم هرسه نفرتون همین جا بمونید اینجا کار شما بیشتره

یک ساعتی میشد که شروع به کار کرده بودند اوضاع چادر ها کمی بهتر شده بود،با نصب چادر چهارم مشکل کمبود جا هم کم شده بود؛دارو و صندوق خون هم به اندهزه کافی رسیده بود

ستاره کنار جوان مشغول مداوا بود

جوان نگاهی به اتیکت روپوش تاره کرد گفت:خانم سرمدی!!دکتر ستاره سرمدی

ستاره که مشغول باند پیچی پیشانی جوان بود با تعجب نگاهی به صورت خاکی که چند لکه خون کنار لبش خشک شده بود انداخت گفت:بله ؟

جوان با لبخند گفت: هم رزم بودیم،ولی اون زودتر رفت تو همین خاک ریزا خودم کنارش بودم اسم شمارو هم چندبار گفت

اشکی از کنار چشم ستاره چکید و گفت: حمید؟

جوان ادامه داد: خیلی شبیه هم هستین خانم دکتر

ستاره سعی کرد به خودش مسلط باشد گفت: اون خانم رو میبینی؟ همون که مقنعه طوسی پوشیده،اون نامزد حمید،هقته بعد قرار بود مراسم بگیرن

جوان گفت: حمید گفته بود خیلی هم از زهرا خانم حرف میزدصدای همراه با بغضی گفت: حمید حناشو با خون بست عقدشو با شهادت گرفت؛خانم دکتر رفتنی بود از اول همه میدونستند جاش اینجا نیست اندازه زمینی ها نبود

ستاره با پشت دستش چشمش را پاک کرد گفت:تموم شد فقط زیاد راه نرو حالت زیاد بد نیست دکتر اشتباهی فرستادت عقب وگرنه همون جا میبستش

جوان در حالیکه بند پوتینش را محکم می کرد گفت: من بیهوش بودم وگرنه اسباب زحمت خواهرا نمیشدم

ستاره: وظیفه است وبه سمت مجروح بعدی رفت

جوان نگاهش به پای بدون کفش ستاره خیره ماند و گفت: خانم دکتر اینجا نمیشه کفش نپوشید پاهاتون زخم میشه

ستاره لبخند ملیحی زد و گفت: کفشم جا مونده عقب تو راهه میارنش

جوان گفت: می خواین پوتین بیارم براتون؟

ستاره:اینجا هیچ چیز اضافه نیست ممنونم

کمی شرایط چادرها بهتر شده بود که باز همان رزمنده امدادگر با شتب جلود آمد با لکنت گفت: خانم دکترا، دکتر منصوری تیر خورده من نمیدونم چیکار کنم تو خاک ریز هرج و مرج شده

ستاره بلند شد و گفت: بریم بریم عجله کنید

زهرا: ستاره تو نباید بری!داری زیاده روی می کنی الان امدادگر آقا میرسه

ستاره: زهرا به آسیه نگو که دکتر مجروح شده خداحافظ

رزمنده رو به ستاره گفت: چیزی لازم ندارید بیاریم اونجا همه چیز تموم شده

ستاره رو به مریم گفت:بسته هارو بده همشون رو

زهرا: ستاره یکم صبر کن

ستاره: جوون مردم داره میمیره چون من دخترم نباید جون مردم واسم مهم باشه؟باید بشینم؟باید بشینم زهرا؟ حمید رفت چون کسی نبود کاری براش بکنه،چون انقد ازش خون رفت چون ....وبا فریاد گفت: می خوای چند تا حمید دیگه بره؟که ما دست به کار بشیم؟

زهرا با دلخوری گفت: منظورم خودتی حال خودته ؛خوب نیستی

ستاره رو به رزمنده کرد و گفت بریم عجله کنید

زهرا به دور شدن ستاره خیره شده بود ناگهان با صدای بلندی گفت: ستاره کفش

ستاره بدون اینکه برگردد گفت: مهم نیست

دقایق به سختی می گذشت آمبولانسی نزدیک میشد مریم رو به زهرا گفت: فک کنم رسیدن علی آقاست

زهرا هراسان بلند شد چی جوابشو بدیم اگه سراغه ستاره رو گرفت؟؟

علی با قدم ها سریع نزدیک میشد کفش ستاره را بالا گرفته بود نزدیک چادر رسید و گفت ستاره کفشات

زهرا با رنگ پریده سلام کرد

علی که انگار منتظر خبر بدی بود گفت:زهرا خانم ستاره ؟

مریم من من کرد و گفت: تو خاک ریزه

علی خنده عصبی کرد و گفت: تو خاک ریزه؟دکتر منصوری کجاست؟

زهرا شمرده شمرده گفت: ببین علی آقا دکتر رفت جلو مجروحا زیاد بودن بعدش خودشم تیر خورد مجروح شد کاری از دست ما برنمیومد

علی: خب؟

زهرا: ما نتونستیم مانع رفتش بشیم

علی: رفتن کی؟ دکتر منصوری؟

زهرا نگاهی به مریم کرد و گفت: رفتن ستاره

علی با صدای دورگه ای که از شدت خشم بم تر شده بود گفت: رفتن ستاره رقته جلو؟

زهرا: خب الان که شما اومدین برمی گرده

علی: زهرا خانم میدونید اونجا یعنی چی؟

در همین زمان که شدت صداهای تیر و تانک و خمپاره بیشتر شده بود دو رزمنده با برانکاردی که حمل میکردند از میان غبار برخواسته عبور کردند

علی: ستاره ست

زهرا: یا فاطمه الزهرا

مریم: ستاره!!

علی و زهرا خود را به آنها رساندند

علی با نفس بریده گفت:مجروح شده

رزمنده بریده بریده گفت: شهید شده

علی نگاه ماتش را به چهره غبار گرفته ولی شاد ستاره دوخت و با ناباوری گفت:برادر چه وقته شوخیه این دختر عمه ام؛امانت بود دستم؛سپس رو به زهرا کرد و گفت: بهش گفتم نرو نگفتم؟گفتم نمیتونم جواب مادرتو بدم نگفتم؟ گفتم داغ حمید بسه شما شاهدی گفتم بهش؟ شما شاهدی گفتم دلم....و رو به آسمان کرد و با فریاد گفت: خدایا چی جواب بدم؟خدایا جواب دلمو چی بدم؟جواب حمیدو جواب مادرشو جواب همه رو....و با صدای بلند گریه سر داد

علی نگاه خسته اش را دوباره به ستاره دوخت گفت: ستاره کفشاتو آوردم گفتم با پاهای زخم نرو گفتم به حرفم گوش کن

زهرا قدمی جلوتر گذاشت و گفت: علی آقا اجازه بدین بذارنش زمین

مریم بی صدا اشک می ریخت

کف پای ستاره خون ریزی کرده بود زهرا پارچه رو ستاره کشید

علی با صدای غم آلود گفت: به این زودی روشو می کشی؟شما دوستش بودی

زهرا با بغض گفت: علی آقا من داغ حمید دیدم داغ پدرمو داغ برادرم ولی داغ ستاره سنگین تره چون با دلی پر از درد رفت چون مظلوم رفت ولی وقت واسه ی عزاداری زیاده فقط باید تحمل کرد

علی که انگار با حرف زهرا به خود آمده باشد گفت فقط چند لحظه صبر کن

زهرا پارچه را تا کنار دستان ستاره بالا کشید صورت ستاره پر از آرامش، گوشه لبش پاره شده بود استخوان کنار پیشانی اش شکسته و چشمانش نیمه باز بود

قطره اشکی از چشمان علی فرو ریخت و آرام زیر لب گفت: ستاره کفشاتو....و گریه امانش نداد

هنوز هم صدای وحشتناک گلوله و تانک طنین انداز بود و غباری از خاک.

دیدگاه شما