به گزارش پایگاه خبری ملایری ها داستان پیش رو توسط جوان ملایری خانم گیتی خرندی به رشته تحریر درآمده است.
این اثر در جشنواره ادبی کوثر در بخش داستان نویسی کوتاه در بین ۴۵۰ اثر برگزیده توانست رتبه ی اول کشوری را کسب نماید.
پایگاه خبری ملایری ها این داستان را در دو بخش به خوانندگان و علاقمندان بمناسبت هفته دفاع مقدس هدیه می کند.
علی در حالیکه سعی می کرد آثار عصبانیت و دلخوری در چهره اش را مخفی کند با صدای آرامتری نسبت به مخاطبش گفت:ستاره خانم، جائی که قراره مابریم، جائی نیست که شما و دوستاتون هم بتونید بیایید، ما قراره بریم پشت خط، یعنی جائی که یه جوری اصلا معلوم نیست تو چه موقعیتی قرار می گیریم.
خودتون که متوجه هستید،مسئولیت شما هم از طرف خانواده و هم از طرف بیمارستان با من و من هم اجازه پیشروی بیشتر از این رو نمیدم. سپس با تحکم بیشتری نسبت به جملات قبلش گفت: شما می تونید هم اینجا کارتون رو انجام بدین، ولی جلوتر از این اصلا امکان پذیر نیست.
ستاره با حرص گوشه لبش را گزید گفت: ببین علی آقا بهتره حرمت فامیلی رو نگهدارید، انقدرم مسئولیتتون رو به رخ من نکشید آقا؛ منم مثله شما یه پزشکم و مثله شما برای خدمت اومدم نه برای ترسیدن و سنگر گرفتن؛ هم من و هم دوستای من وقتی اومدیم جونمون رو گرفتیم کف دستمون نه ترسیدیم نه جا زدیم هم می دونیم جنگ چیه و هم میدونیم جبهه چیه؛ علی آقا ما هم زخم خورده این جنگیم؛ درسته زنیم ولی همپای یه مرد خدمت کردیم؛ با همه اعضای گروه کار کردیم اگه سختی بود باهم کشیدیم. ولی جا نزدیم از این به بعدم نمی زنیم. بنا براین با شما میام جلو مثله بقیه گروه.
علی خطی به پیشانی انداخت و گفت: ستاره خانم من خدایی نکرده بی احترامی نکردم و قصد حرمت شکنی هم ندارم. ستاره با اشکی که در چشمان مشکی اش برق می زد گفت: شمارو به خدا قسم میدم. علی آقا تورو به جان عمه آسیه بذار ماهم بیایم.
علی با دیدن چشمان اشک آلود و لحن التماس آمیز ستاره متآثر شده بود گفت: ستاره خانم حاضرم خودم ذره ذره بشم؛ با همین خاکی که خون هزار تا جوون روش ریخته یکی بشم صد بار بسوزمو زنده بشم ولی حاضر نیستم دست یکی از اون نامردا به ناموس کشورم بخوره.شرایطو درک کنید خواهش می کنم. بهم حق بدین نگران باشم.
ستاره میان حرف علی پرید گفت: نگرانی نداره ما مواظب خودمون هستیم.بیشترا از هر کسی هم ...
علی اجازه ادامه صحبت به ستاره نداد و گفت:اگه اتفاقی برای شما بیفته من اصلا نمی تونم خودم و ببخشم؛ خواهش میکنم ستاره لج بازی نکن؛ما اینجا هم به نیرو نیاز داریم حضور شما اون طرف اصلا نیاز نیست.
علی چند قدمی از ستاره دور شد سپس دوباره برگشت گفت: راستی ستاره خانم اگه بازم اصرار به اومدن کنید مجبورم منتقلتون کنم بیمارستان شهری...
ستاره زیر لب گفت: خواهیم دید.
علی ابروی بالا انداخت ؛گفت: چیزی گفتی؟
ستاره با لبخند مرموزی گفت: نه
علی در حالیکه به طرف چادر اقامت قدم برمی داشت گفت: خدارو شکر که با آدم منطقی رو به رو شدم و شما هم باحرف قانع شدین.
ستاره که هنوز رفتن پسر عمه جوانش را نظاره گر بود گفت:یه منطقی نشونت بدم؛ دکتر
............
ستاره نگاهی به جاده انداخت در فکر عملی کردن نقشه ای بود که ساعتی پیش با زهرا و مریم کشیده بودن لحظه ای بعد با دیدن چند آمبولانس که با سرعت نزدیک میشدند لبخند پیروز مندانه زد آهسته گفت: زهرا امومدش اول تو برو و مریم من مراقبم کسی نبینه.
مریم با ترس ناشی از سرپیچی از دستورات دکتر سرمدی گفت: خودت کی میای نفهمن ما رفتیم؟
ستاره با بی قیدی گفت: نه نترس بابا فرار از زندان که نیست! منم بعد از شما میام برید دیگه رسیدن زهرا سفارشاتش را دوباره تکرار کرد و گفت: ستاره من چند دقیقه معطلشون میکنم ؛ زود بجنبی ها ؛ روپوشتم یادت نره ستاره: باشه برو دیگه زود باشین الان میرن
زهرا که انگار چیزی یادش رفته بود گفت: راستی ستاره چی بگیم به آمبو لانسچیا؟
ستاره: بگید ما گروه پزشکی اعزامی به خطیم.
مریم : ولی نیستیم که!
ستاره : زهرا ببر این خانم باهوش رو.
زهرا و مریم مثه برق به طرف جاده می دویدن ستاره بعد از آنکه دید آنها سوار شدن شروع به دویدن کرداما هنوز از چادر دور نشده بود ؛ که صدای علی را از پشت سرش شنید: کجا ستاره؟ ما با هم حرف زدیم؛ ستاره خواهش می کنم.
ستاره بدون آنکه اندکی تامل کند سرعتش را بیشتر کرد، علی هم با قدم های بلند تری سعی داشت خود را به آنها برساند؛ گفت: ستاره قراره ما این نبود فکر خودت نیستی فکر دوستات باش در همین لحظه یکی از کفش های ستاره از پایش جدا شد؛ ستاره نگاه مظلومانه به پاهایش انداخت؛ تمام جاده پر از سنگ و خار بود. نگاهی مظطرب به پشت سرش انداخت، علی با فکر اینکه ستاره بدون کفش نمی تواند حرکت کند,ایستاد.
ستاره نگاهش را به آمبو لانس دوخت راهی نمانده بود زهرا با صدای بلندی گفت: ستاره بدو
علی با شنیدن حرف زهرا گفت: ستاره تو هنوز پات زخمه ؛ پانسمان پات باز شده ببین خون میاد برگرد تا پانسمانش کنم ستاره دوباره نگاهی به پاهایش انداخت ,کف پایش خونی بود سوزش برخورد زخمش با سنگ های داغ را حس کرد لبی ورچید دوباره به عقب نگاهی انداخت علی همان جا ایستاده بود ستاره شروع به دویدن کرد.
علی فریاد زد: ستاره تورو به خون حمید نرو.
ستاره در حال دویدن گفت: به خاطر خون حمید میرم سعی نکن جلومو بگیری علی با فریاد بلندتری نسبت به قبل گفت: حاجی نبرشون، برادر نبرشون
ستاره خود را به آمبو لانس رساند؛ راننده رو به زهرا گفت: دخترم آقا که میگه نبرشون، چیکار کنم؟
مریم: راست میگه
زهرا نگاهی به پای ستاره انداخت گفت: حاجی برو وقت بحث نداریم مگه نگفتی مجروحا زیاده نیرور امداد کم؟ برو دیگه ما هم نیرو امدادیم
راننده گفت: ولی اون آقا
ستاره نفس زنان گفت: حاجی برو اونا خودشون میان
راننده گفت: دخترم شوهرته؟
ستاره که درد پایش بیشتر شده بود گفت: نه حاجی ؛ فرشته عضابمه؛ حاجی برو رسیدن.
راننده بسم الله گفت حرکت کرد,ابراهیم که صحنه را از دور میدید به طرف علی که مانند شکست خورد ه نبردی تن به تن ایستاده بود آمدو گفت: دیدی گفتم نمی تونی جلوشون رو بگیری؟
رضا با فریاد گفت: علی یه آمبولانس دیگه نگهشدار بهشون میرسی
علی عقب گردی زد و گفت: این دفعه سومیه که میرن منم نمی تونم راضیشون کنم برگردن حالا که خودشون می خوان بذار برن.
رضا: علی رفتن پشت خط؛ برادر حواست هست؟؟
علی: میدونم من نمی تونستم جلوشونو بگیرم ستاره بدون کفش با یه پای زخمی رفت ببین هنوز رد پای خونیش تو جاده معلومه
ابراهیم دستی به شانه علی زد و گفت: آخه به تو هم میشه گفت عاشق؟
علی نگاه غمگینی به ابراهیم کرد و گفت: شروع نکن الان رضا بشنوه تا شب سر به سرم میذاره
رضا با خنده گفت: شنیدم برادر حالا دستور چیه ما کی میریم؟
علی خم شد و کفش خونی ستاره را برداشت و گفت: وقتی نیروی جدید برسه یه چند ساعت دیگه
رضا: حالا این کفشو کجا میاری؟ صاحبش که نیست!
علی: خب میدمش به صاحبش ستاره خانم بدون کفش رفت با یه پای زخمی، امیدوارم خودش جواب زن دایی طوبی رو بده
ابراهیم: اصلا اینا اومده بودن که برن از اولش معلوم بود
علی: ابراهیم حال مریضا چطوره؟اون پسر بچه حالش خوبه؟
رضا:بحثو عوض نکن؛در ضمن جرأت داری پیش خودش بگو پسر بچه
علی: ای بابا....
ابراهیم: بسه دیگه ملامت ؛بریم کار داریم؛خانم ها که رفتن حداقل ما بتونیم یه خورده کارها رو جمع و جور کنیم نیروهای جدید همه تازه کارن؛باید یکیمون بمونه
علی: نشنیدی مرتضی گفت اونجا چه خبره؟ همه باید بریم سپردم چندتا از کادر اورژانس رو هم بفرستن
رضا:پس یا علی....
........
ستاره سعی می کرد ناراحتی اش را بروز ندهد ولی در این کار موفق نبود، زهرا با نگرانی گفت: ستاره چیزی شده؟از چیزی ناراحتی؟
ستاره گوشه لبش را گزید و گفت: نه چیزی نیست
زهرا اشاره ای به پای ستاره کرد و گفت: میدونم درد می کنه؛زخمت عفونت کرده بود حالا عمقشم بیشتر شده؛با این وضعیت هم کلی راه رفتی
مریم با اندوه خاصی گفت: بمیرم برات،همش تقصیر زهراست
زهرا با اخم گفت: چی تقصیر منه؟
مریم با نگاه حق به جانبی گفت: این وضعیت ستاره؛بدتر شد زخم پاش،این فراره مسخره ما
زهرا:به من چه! مگه من بمب ترکوندم رو پاش که تقصیر من باشه؟
ستاره با لحن غمگینی گفت: دخترا؛این چه کاریه؟سپس رو به راننده گفت: حاجی زیاد مونده؟
راننده با آرامش گفت:نه؛این پل رو که رد کنیم ؛قیامت میشه اگه جون سالم از بارون عراقی ها ببریم یه ربع دیگه میرسیم
ستاره برای عوض کردن روحیه بچه ها با لبخند گفت: حاجی تو این یه ربع شهید نشیم؟
راننده با آه گفت: دخترم شهید شدن سعادت می خواد؛ همه رو تو این بازار نمی خرن,دو سال پیش با پسرم اومدم؛اون رفت ولی من هنوزم این راه و میام و میرم ولی بازم هستم یه مو هم از سرم کم نشده!
زهرا: حاجی پسرت شهید شده؟
راننده: آره دخترم نوزده سالش بود؛دانشجوی عمران بود ای دل پر درد من!چی بگم واست که خواست خدا بود
زهرا: انشاالله شفیع ما هم بشه؛برادر ستاره هم بیست سالش بود, یه ده روزی میشه که شهید شده,تو خط شهید شد حاجی دوستاش میگن اگه امداد بود زنده میموند،به خاطر همینه من و دوستام می خوایم امداد خط بشیم.
ستاره با یاد حمید دوباره اشک هایش سرازیر شد
پیر مرد از آیینه نگاهی به عقب انداخت و گفت: ستاره تویی؟ پس با من هم دردی دخترم؛با خودم گفتم این پای زخم واسه دویدن رمق می خواد؛ پس رمق پاهات خون داداشته؟ خدا بزرگه دخترم
ستاره با حسرت گفت: حاجی دعا کن منم برم؛اینجا دیگه جای من نیست
راننده هنوز جواب ندادهبود که صدا مهیب برخورد خمپاره ها با زمین شروع شد
راننده هراسان گفت: یا فاطمه الزهرا؛کمک کن؛گوشاتونو بگیرین
آمبولانس با سرعت تمام از میان خمپاره ها عبور می کرد؛در هر برخورد صدای پاشیدن خاک و سنگ ریزه ها به بدنه آمبولانس صدای وحشت ناکی ایجاد می کرد. راننده زیر لب ذکر میگفت: یا ساقی کربلا به جوونیشون رحم کن؛یا حسین؛یا مادر شهدا....
جاده در پشت تپه های کوچک ادامه پیدا کرد و از تیررس شلیک عراقی ها دور شد؛راننده نفس عمیقی کشید گفت: تموم شد الان میرسیم
ستاره با تعجب گفت: حاجی دوساله از این مسیر با این وضعیت میای و میری؟
راننده: نه دخترم اوضاع اینجا یه ماهی هست بهم ریخته
مریم: حاجی خدا خیلی دوستت داره وگرنه آدم مجروح هم که نشه با این صدا و انفجار ها قالب تهی می کنه
راننده با لبخند بی رمقی گفت: دخترم وقتی جوون مردمو میبینم که اگه دیر برسونمش تموم می کنه قالب تهی میکنم این صداها که چیزی نیست,ما خطی ها به این صدا عادت کردیم؛اینجا این صدا نباشه غیر عادیه.
زهرا:خدا خیرتون بده حاجی
راننده: زنده باشی دخترم
سپس با دست به چند چادر اشاره کرد و گفت: اون چادرهای امداد؛تازه زدنشون یه سه یا چهار نفری هم توش هستن؛خودم آوردمشون؛دکتر منصوری و زنش؛یه بهیار هم هست
ادامه دارد ...
دیدگاه شما