به گزارش نافع به نقل از راه دانا، روز مصاحبه اندکی تاخیر داشتیم و به محض ورود با تشر آن چنانی گفت: اگر کمی دیرتر می آمدید، در را رویتان باز نمی کردم! شوکه شدیم! همیشه فکر می کردم که ممکن است با یک پیرمرد بد اخلاق روبرو شوم و راستش خودم را تا حدی آماده کرده بودم؛ اما با یه لبخند ملیح بر لب خود همه چیز را تغییر داد؛ گفت: شوخی کردم! قدمتان روی چشم، بفرمایید داخل. همین جملات باعث شد یخ گفتگوی ما همان لحظه ورود آب شود و چند ساعتی که میهمان استاد بودیم، بشود خاطره ای تکرار نشدنی ...
آنچه در ادامه میخوانید مشروح گفتوگوی خبرنگار شبکه اطلاع رسانی راه دانا با داریوش اسدزاده است:
تجربه به ما نشان داده که گفتگو با پیشکسوتان بسیار بهتر و راحت تر از جوانهاست. گفتگو را با همین قضیه شروع کنیم...
دلیلش را می دانید چیست؟! (بالبخند) ما تمام شده ایم و دیگر از نسل ما فردی باقی نمانده است. چند روز پیش جلیولند با من تماس گرفت. به وی گفتم تو آخرین فردی هستی که جز بچه های من بودی. آخرین هم نسل من مرحوم مرتضی احمدی بود که وی هم فوت کرد. از نسل من دیگر هیچ فردی باقی نمانده.
اشتباه نمی کنید؟! آقای کشاورز، مشایخی و پیشکسوتان دیگری هم هستند...
شما اشتباه می کنید! مثلا آقای انتظامی همسن من است، اما وی هم نسل من در زمینه بازیگری نیست. آن زمان که من در تئاتر بازی می کردم، بسیاری از دوستان کار تئاتر انجام نمی دادند. مثلا آقای مشایخی سال 1337 به کار تئاتر وارد شده اما من از سال 1320 در حال بازی در تئاتر هستم.
چند سال پیش شایعه درگذشت شما خیلی سرزبانها افتاد و سایتهای زیادی درباره آن صحبت کردند...
این شایعه چندبار در سال های مختلف سرزبانها افتاده است. (باخنده)مردم به دلیل اینکه من را دوست دارند و می خواهند درباره من صحبت کنند، می گویند من مرده ام! اینگونه حرفی درباره من زده اند! زمانی که یکی از هنرمندان فوت می کند، خبرش را نباید در سایتها یا گوشیهای موبایل پیگیری کرد، خبر رسمی در تلویزیون و وزارت فرهنگ اعلام می شود. بهتر است مردم این شایعات را باور نکنند.
این شایعات شما را ناراحت نمی کند؟
اصلا! به هیچ وجه! ناراحت شدن ندارد، فقط چند وقت پیش فردی با من تماس گرفت به من ناسزا گفت! (باخنده) آنهم به دلیل اینکه وقتی فوت نشدی، چرا می گویند فوت شدی؟!
به مرگ چقدر فکر می کنید؟
چند وقت پیش چند سوال درباره مرگ برای من نوشتند که جواب دهم، بد نیست این سوال و جوابها را شما و خوانندگانتان نیز بخوانید. شما سوالات را از روی این نوشته بخوانید و من هم جواب می دهم.
پس با این حساب ما در حال دزدیدن سوالات رسانه ای دیگر هستیم. (باتعجب می پرسم)
چگونه و در چه حالی مردن را دوست دارید؟!
شب بخوابم و صبح دعوت حق را لبیک گویم.
چه تصویر یا تصوری از دنیای پس از مرگ دارید؟
زندگی پوچ و بعد از مردن هم پوچ!
جمله، شعر یا نوشته ای برای روی سنگ قبر...
داریوش اسدزاده، متولد....،فوت...
پنج نفری که دوست دارید، در تشیع جنازه تان باشند؟!
هیچ کس! به هیچ وجه علاقه ای ندارم فردی در مراسم تشیع من حاضر شود.
اصرار استاد سبب شد این سوالات را بپرسیم و کمی متعجب از این که چطور سوالاتی در مورد مرگ برای یک بازیگر پیشکسوت ارسال می کنند؟ تا جواب دهد و احتمالا با غرور این سوال و جواب ها را در رسانه خود منتشر می کنند.. به روال عادی گفتگوی خودمان بازگردیم. از شما به عنوان مهمان در برنامه های زیادی دعوت می شود که حضور داشته باشید....
اتفاقا می خواهم درباره این قضیه یک خاطره بسیار عالی و خواندنی تعریف کنم. یک روز از انجمن بیماری های خاص با من تماس گرفتند که به یک همایش دعوت شده اید و دوست داریم به عنوان مهمان ویژه در آن حضور داشته باشید. داوود رشیدی هم با من تماس گرفت و گفت که من هم قرار است حضور داشته باشم، تو هم بیا! به همراه داوود در مراسم حاضر شدیم. همایش شروع شد و به داوود گفتم: چه حالی می ده که اسم تو رو اعلام کنن و بگن بری چند کلمه سخنرانی کنی! داوود هم گفت نه بابا! با ما کسی کاری نداره! چند دقیقه اینجا می نشینیم و بعد هم می رویم. دو دقیقه نگذشت که مجری اسم داوود رشیدی را صدا کرد و گفت به عنوان مهمان ویژه چند کلمه برای دکتران حاضر در جمع سخنرانی کند. داوود چپ چپ نگاهی به من کرد و به روی سن رفت. تا به میکروفن رسید، سرفه ای کرد و با صدای گرفته گفت، من امروز کمی حالم خوب نیست و نمی توانم صحبت کنم، همین جا از استاد خودم آقای اسدزاده تقاضا دارم که در جمع حاضر شود. از کنار هم رد شدیم و گفتم بعدا تلافی اش را در می آورم. در همان چند لحظه که به میکروفن برسم، فکر کردم باید از چه چیزی حرف بزنم؟! یکدفعه یادم افتاد یکی از بچه های آخرین تزار روسیه، بیماری نادری داشته. همان موضوع را بیان کرده و سپس داستانی از راسپوتین هم از خودم درآوردم که چگونه آن بچه را مداوا کرده. ده دقیقه ای داستان را ادامه دادم و با تشویق بیش از حد حضار سن را ترک کردم. کنار داوود نشستم و با عصبانیت و خنده گفت این حرفها را از کجا آوردی؟! گفتم فرق من و تو همین است دیگر، خیلی زود خودم را برای سخنرانی آماده می کنم! تمام پزشک ها هم حیرت زده بودند که این اتفاق مهم تاریخی را چرا هیچ کجا مطالعه نکرده بودند؟!
چه اتفاق جالبی...
امروزه اکثر بازیگران ما از تهیه کنندگان طلبکار هستند، این قضیه شامل حال شما هم شده است؟!
تهیه کنندگی یک علم است که این روزها متاسفانه در ایران به آن کمتر پرداخته می شود. به نظر می رسد که در حال حاضر اکثر افراد سرمایه گذار هستند و وظیفه تهیه کنندگان چندان مشخص نیست. من هم از این قاعده مستثنی نیستم و در بسیاری از پروژه هایی که حضور داشتم، طلبی دارم که امیدوارم یک روز آنها وصول شوند.(باخنده) هرچند بسیار بعید است!
پیشنهاد بازی امروزه به شما زیاد می رسد؟!
سعی من این است که این روزها کمتر پیشنهادهای بازی را قبول کنم و کمتر بازی کنم. اجازه دهید خیلی رک صحبت کنم. زمانی که فیلمنامه ای برای ما ارسال می شود و از آن خوشمان نمی آید، دو موضوع پیش می آید. یک اینکه به عنوان هنرپیشه پولدار هستیم و پیشنهاد را راحت رد می کنیم و دو اینکه پول نداریم و باید پیشنهاد را قبول کنیم! من همیشه با واقعیتها زندگی کرده ام و باید واقعیت ها را بگویم. البته هنرپیشه هایی نیز هستند که پول ندارند اما هرکاری را هم قبول نمی کنند، حتی فرش زیرپایشان را برای گذارن زندگی می فروشند اما هر نقشی را قبول نمی کنند. خدا رحمت کند نعمت گرجی و حسن فتحی را که حتی برای ترخیص جنازه هایشان نیز دچار مشکل مالی شدند!
شما به کدام دسته تعلق دارید؟!
وضع من از همه اسفناکتر است! بازیگر باید شان و شخصیت خاصی داشته باشد به دلیل اینکه پیشاهنگ جامعه است. من نمی توانم هرکاری انجام دهد. دلم می خواهد کفاشی هم انجام دهم اما نمی توانم. باید در حرفه خودم فعالیت کنم، هرچند در آن نیز نه تشویق می شوم و نه کمکی به من می شود.
اگر یکبار دیگر به جوانی بازگردید، حاضر هستید همین حرفه را ادامه دهید؟!
اگر دنیا قرار است همین دنیایی باشد که امروز هست، به طور قطع می گویم نه! البته یک عده معدودی هم وضعشان خوب است و انگشت شمار هستند. البته باید گفت از بازیگری هم به این پول نرسیدند. اما بقیه چی؟! بازیگران با سابقه ای می شناسم که به نان شب هم محتاج است. خیلی چیزها را می دانم و می بینم اما نمی توانم به زبان بیاورم.
این روزها از چه چیزی غمگین می شوید؟!
حوادث و اتفاقاتی که در سوریه، عراق و دیگر نقاط دنیا می افتد بسیار من را غمگین می کند. چرا عده ای دیوانه باعث شده اند که میلیونها نفر آواره شده و از بین بروند.
کمی درباره زندگی شخصیتان و روزهای دور صحبت کنیم. شنیده ام شما زمانی همکار ما بوده اید...
بله! سال 1326 در روزنامه کار می کردم. روزنامه خاورزمین که غلامحسین طبری همه کاره آن بود. در چاپخانه کار تصحیح انجام می دادم. هم زمان تئاتر هم کار می کردم و در اداره نیز مشغول به فعالیت بودم. از شش صبح تا یک بعد از نصفه شب کار می کردم.(باخنده) اگر الان زیاد حرف می زنم، به همان زمان بازمی گردد.
پدرتان ارتشی بود و به نظر سخت گیر. دوست نداشت شما هم نظامی شوید؟!
اتفاقا خیلی دوست داشت که من و برادرم هم وارد خدمت نظام شویم. برادرم که به ارتش پیوست و با درجه سرهنگ تمامی فوت کرد. اما من قصر در رفتم! البته من با هوشنگ کاووسی وارد نظام شدیم اما فرار کردم! وارد کار تئاتر شدم و برای اینکه خرج زندگی هم دربیاید به وزارت دارایی رفتم و آنجا به عنوان کارمند تا ظهر مشغول فعالیت بودم. جالب انکه پس از فرار من از ارتش، پدر من را از خانه بیرون انداخت و یک ماه در خانه عمویم زندگی می کردم. بعد از آن هم آنطور که باید من را دوست نداشت. به هرحال من پسر سرکشی بودم و چون حرفش را گوش نکردم، خیلی تحویلم نمی گرفت. پس از آنکه دیپلم گرفتم به دلیل اینکه قد و هیکل خوبی داشتم به دانشگاه شهربانی رفته و در آنجا قبول شدم. به مادرم گفتم که می خواهم بروم شهربانی. گفت به پدرت گفتی؟! گفتم نه! گفت پس شب حتما پدر رو در جریان بذار! من هم اینکار را انجام دادم. نگاهی به من کرد و با خشم گفت مطرب شدی، هیچی نگفتم حالا می خوای بری آژان شی؟! نظام و ارتش رو ول کردی آژان شی؟! تو می خوای آبروی من رو ببری با این کارات. تو باید صاحب منصب بشی در نظام نه یه آژان ساده! اینگونه بود که با مخالفت پدر قید شهربانی را زدم و در همان وزارت خانه کارم را ادامه دادم.
سالها گذشت و خود شما هم پدر شدید...
(باخنده) آنها هم مثل من به حرف پدرشان گوش ندادند. البته آنها را خودم با دست خودم برده و خرابشان کردم! من برای خاطر آن دو نفر به آمریکا رفتم. یعنی آنها را بردم آمریکا که در آنجا ادامه تحصیل دهند و به قول معروف آدم شوند و مثل من نخواهند آژان شوند.(می خندد) آنها هم حرف من را گوش ندادند و رفتند سراغ کار بیمه.
آن ها علاقه ای به هنر نداشتند؟!
اتفاقا آنها عاشق کار هنر بودند اما من به زور آنها را از ایران دور کردم که سراغ هنر نیایند. کار من که آخر و عاقبت ندارد! در آینده متوجه شدم که پدرم درست می گفت. من تا مدیر کلی در وزارت دارایی پیش رفتم و اگر کارم را به خاطر هنر ول نمی کردم، شاید تا وزارت هم می رفتم. پدر حق داشت اما من جوانی کردم.
شما ده سال در آمریکا زندگی کردید...
سال 56 به آمریکا رفتم و سال 65 هم بازگشتم.
چه کار می کردید در آنجا؟!
مدتی بیکار بودم و پس اندازم هم داشت تمام می شد. اول دنبال یک شغلی می گشتم که رییس شوم. یک خشکشویی بود که برای فروش گذاشته بودند. کمی درباره آن کار تحقیق کردم و دیدم بد نیست و آخر ماه دو سه هزار دلار می ماند اما برای من پول کمی بود. بعد به این فکر کردم اگر افرادی که در آنجا کار می کنند اعتصاب کنند، چون من هم کار بلد نیستم، کار می خوابید. بیخیال خشکشویی شدم. خیلی ذهنم درگیر بود و دنبال کارهای مختلف گشتم. سپس یک health food پیدا کردم. جایی بود که همه غذاهایش رژیمی است. از پسته تا شام و ناهار. چند روزی آنجا رفتم و با صاحبش دوست شدم. برای تحقیق چند روز کنارشان بودم و متوجه شدم که خیلی از مواد غذایی آنجا شپشک می زند و فهمیدم این کار هم جایی اش می لنگد و بی خیالش شدم. بعد سراغ کافی شاپ رفتم. در یک پاساژ واقع بود و خیلی هم کار سختی نبود. چند روزی هم آنجا رفتم تا با کار آشنا شوم. همه حواسم هم به صندوقش بود تا متوجه شوم خرج و درامدش چقدر است. مثلا در یک روز دوازده دلار سود می کرد. با خودم گفتم این چگونه با درآمد اندک زندگی را می گذراند؟! از آن هم منصرف شدم. بعد یک پمپ بنزین زدم که در آن فروشگاه هم داشت. مدتی در آنجا مشغول شدم و با کمپانی های نفتی دچار مشکل شدیم و آن را هم بستم.
چه شد به ایران برگشتید؟!
خیلی ساده، یک شب تصمیم گرفتم برگردم و برگشتم. به همین سادگی!
و بعد از آن اولین کاری که انجام دادید چه بود؟
وقتی که آمدم اولین کارم «سمندون» بود؛ شاید شما یادتان نیاید؛ و بعد از آن هم که در «خانه سبز» بازی کردم
از خسرو شکیبایی چیزی در خاطرتان هست؟
یک روز دیر سر کار آمده بود. به او گفتم چرا دیر آمدی؟ گفت: استاد معذرت میخواهم نمیدانستم شما امروز زود آمدی. گفتم نباید دیر بیای سر ساعت بیا همه منتظر تو هستند. و او گفت که گرفتار شدم، گفتم اگر این دفعه دیر بیای دیگه باهات حرف نمیزنم. بعد بوسم کرد و همدیگر رادر آغوش گرفتیم. 5، 6 تا فیلم با او کار کردم. خدا بیامرزتش .آن روز که شنیدم از دنیا رفته است، سر فیلمبرداری بودم. وقتی با من تماس گرفتند و گفتند گریه کردم و دو ساعتی نمیتوانستم کار کنم و کار به احترام من چند ساعت تعطیل شد. اصلا فکرش را نمیکردم. ولی خب این چیزها هست، دیگر همه باید یک روز برویم و لبیک را بگوییم و غزل خداحافظی را بخوانیم. شکیبایی از هنرپیشههای خوب بود.
کی هم در مورد کتاب هایی که به رشته تحریر در آودید صحبت می کنید؟
کتابی راجع به تئاتر نوشتم با عنوان سیری در تاریخ تئاتر ایران از قبل از اسلام تا 57؛ کتاب دیگری نوشتم با عنوان گزیدههایی از تاریخ ایران. کتاب سومم هم با عنوان «تماشاخانه تهران» اردیبهشت ماه رونمایی شد. حدود سه سال نگارش و تحقیقات آن طول کشیده و با همکاری دوستان خوبم، غلامحسین دولت آبادی، اعظم کیان افراز و سیدمهدی واقفی به نتیجه رسید. این کتاب درباره تماشاخانهای است که برای اولین بار در ایران احداث شد و اجرای دائمی تئاتر در ایران را بنا گذاشت که در سالهای پیش از آن وجود نداشت و تئاترها را به صورت خیریه اجرا میَکردند. این روند با تلاش سید علی خان نصر آغاز شد. تجربیات و نگاه خودم را به عنوان بازیگر و کارگردان در سالهای 1320 در این کتاب ارائه کردهام؛ این کتاب حاوی عکسهایی قدیمی متعلق به آن دوران هم هست که فکر میکنم برای مخاطب پیگیر قابل توجه باشد. در حال حاضر قصد دارم، کتابی درباره تهران قدیم بنویسم.
***
شرح عکس:
آخه چایی ریختن هم عکس داره که شما دارین عکس می گیرین؟!
به جرات می توان گفت تمام نشریات و مجلاتی که خبر یا گفتگوی از وی چاپ کرده بودند را نگه داشته است. در اینجا یک صفحه از مجله جوانان امروز را نشان می دهد که عکس وی روی جلدش کار شده.
اتاق مطالعه و کتاب خانه استاد به قدری پر و پیمان بود که دل هر فردی را می ربود! ارزش مادی به کنار، کتابهایی در این اتاق مشاهده کردیم که از لحاظ معنوی نیز قیمت گذاری نمی شوند.
هنوز هم نوشتن جزء بزرگترین دغدغه های زندگی اش است. وی درحال مطالعه برای نوشتن کتاب جدیدی است درباره تئاتر.
قرصهای روح و جسم در کنار هم. از ابتدای تا انتهای این قفسه قرصهایی است که استاد هر روز مصرف می کند.
بر خلاف اکثر نقش های جدی که بازی کرده به شدت خوش خنده و بذله گو هستند
استاد در کنار همسرش روزگار عاشقانه و زیبایی را سپری می کنند.
گفتگو:ایمان کوچکی
عکس:علی کیانی موحد
دیدگاه شما