حاج آقای ابوترابی توی حیاط اردوگاه نشسته بود، هر کس می آمد و حرفی پیش می کشید یکی از برنامه های فرهنگی اردوگاه می گفت، یکی از مشکلش، یکی به روش او در رهبری اردوگاه انتقاد می کرد. او هم با حوصله به حرف هایشان گوش می داد تو ی این گیرودار بسیجی جوانی سر رسید به حاج آقا گفت: چند دقیقه ای کارتان دارم حاج آقا گفت :در خدمتم آقاجون جوان که سرش را پایین انداخته بود گفت:پیرهنم گشاد بود شکافتمش و دوباره اندازه کردم بردم پیش خیاط اردوگاه ، حالا خیاط می گوید باید یک ماه صبر کنم؛ من جز این پیرهن لباسی ندارم. اگه ممکن است، شما بگویید پیرهن را زودتر بدوزد. حاج آقا کمی فکر کرد وگفت: پیراهن را بیار تا بگویم برایت بدوزند یک هفته ی تمام وقتی همه خواب بودند حاج آقا بیدار می نشست وپیرهن را با دقت می دوخت یک روز صبح جوان را در محوطه ی اردوگاه پیدا کرد و پیرهن را تحویلش داد. جوان هیچ وقت نفهمید خیاط آن پیراهن خود حاجی بود.
حجت الاسلام سيد علي اكبر ابوترابي
پایان پیام/ح
دیدگاه شما