موضوع علم و دین به سبب اهمیت نگاه جامع ، وسیع و دقیقی را به فلسفه ی علم و تکنولوژی و تاریخ تحولات این دو ، فلسفه ی دین و دین شناسی و مباحث کلامی چون انتظار بشر از دین و دین از بشر و مباحثی از قبیل شناخت شناسی یا اپیستمولوژی را می طلبد . تنها برای تحلیل ماهیت علم مدرن باید در ۲۷ سر فصل به بحث پرداخت و از عوامل تاریخی ، اجتماعی و شخصیتی در مسیر پیدایش ، تغییر و تکامل حوزه هایی چون چارچوب ها یا پارادایم ها ، موضوعات و روش های موجود در علم به تفصیل سخن راند . لذا با موضوع ساده و خوش تراشی مواجه نیستیم و متاسفانه از سویی عادت کرده ایم که با جواب های سرسری و به نحوی « فرار از تفکر » با این قسم مسائل رو به رو شویم . به تعبیر مارتین هایدگر ، فیلسوف شهیر آلمانی ، « در زمانه ی پرسش برانگیز ما ، حیرت آور تر از این نیست که ما فکر نمی کنیم .» بنده می کوشم در حد توان با طرح نکاتی به صورت مختصر و در مقام اجمال ، به پرسش از ماهیت علوم جدید بپردازم . سقراط در قامت مردی که جرات پرسیدن داشت همواره می گفت من خرمگسی هستم که خداوند مرا برای بیدار ی مردم آتن فرستاده است . امیدوارم این نکات به شکستن بت های ذهنی پیرامون علم مدرن کمک کند و از آنجا که هر سلبی مقدمه ای است بر ایجاب ، اثبات جهت داری علوم ما را به تولید علم دینی رهنمون سازد. دیو چو بیرون رود فرشته در اید .
اما نکته ی نخست این است که انقلاب های علمی در یک فضای بی اقتضا رخ نخواهد داد و مجموعه ای از علل تاریخی و اجتماعی دست دوستی به یکدیگر می دهند تا فضا را برای این تحول مهیا سازند . به تعبیری علم جدید جدا از سیر تاریخی و بستر های اجتماعی عصر جدید نیست و نظام ارزشی و فرهنگی خاصی بر آن حاکم است و چیستی و کم و کیف این این نظام ارزشی را باید در لایه های هستی شناسی و معرفت شناسی جستجو کرد .به تعبیر رنه دکارت ، فیلسوف فرانسوی و پدر فلسفه ی جدید غرب ، « کل فلسفه به مانند درختی است که ریشه ی آن متافیزیک ، ساقه ی آن فیزیک و شاخه هایی که از آن ساقه در می ایند ، چون دیگر علومند » یعنی علم نوین زاده ی فلسفه های نوین و این فلسفه ها بر آمده از نسبت وجودی انسان نوین با حقیقت هستی است . این انسان جدید است که با فلسفه ی نو ، در ماهیت علوم و نظام مدرنیته بازتاب یافته است تا آنجا که برخی تکنولوژی را امتداد وجودی این انسان می دانند. توجه کنید که دانشمندان وقتی وارد عرصه ی علم می شوند نه فقط با مغزشان که با تمام وجودشان وارد می شوند ، نظریات یک دانشمند حاصل برخورد دارایی های پیشین او با متن طبیعت است . از این رو تاریخ علم صحنه ی تمام عیار شخصیت جامع انسانی است و گزاره ی فلسفی و هستی شناسانه ی یک دانشمند به صورت پیش فرض ، در مشاهده ی او حاضر است و برخی از فیلسوفان علم بر این نکته دست تاکید گذاشته اند که « مشاهده سرشار از نظریه است » . پس از رهگذر نشان دادن پیوند علم و فلسفه و غور در مبانی متافیزیکی علوم مدرن می توان به جهت داری علم رسید. مگر می توان گفت که علم از فلسفه سهم نمی برد و از آن مایه نمی گیرد ؟ و اساسا مگر می توان از فلسفه گریخت ؟ همین که بخواهیم از متافیزیک فرار کنیم فرار ما صورت قضیه ای به خود می گیرد که اصول متافیزیکی مهمی در آن نهفته است . پس مسئله ی علم و دین به مسئله ی نسبت فلسفه ی جدید و دین تحویل داده می شود و با اثبات غیر دینی یا ضد دینی بودن فسلفه ی جدید که « خدای رخنه پوش » یا « مرگ خدا » یا « ماده گرایی » لب لباب و جریان های غالب در آن است ، تعارض علم مدرن و دین هم اثبات می شود .
نکته دوم این است که اگر علوم مدرن را حاصل گسست پارادایمی و زیر و زبر شدن چارچوب های مفهومی دنیای قدیم بدانیم ، برای اثبات این مدعا باید به مقایسه ی اندیشه ی قدیم و جدید بپردازیم . پیشینان ما- به ویژه در سنت دینی و عرفانی – جهان هستی را مظهر اسماء و صفات الهی می دانستند . به تعبیر حضرت حافظ :
هر دو عالم یک فروغ روی اوست / گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
و همین اندیشه ایشان را به نگاه قدسی و راز الود به عالم فرا می خواند . اینکه آدمی ، عالم ناسوتی را شمیمی از حقیقت لاهوتی و این گلاب را از آن گلستان بداند و در ورای هر چیز ، نشانی از امر متعالی را بجوید و از معلول به علت و از تجلی به متجلی برسد و از حقیقت هستی بپرسد و این پرسش را بر مبنای حدیث قدسی « کنت کنزاً مخفیا فاحببتُ ان اعرف فخلقتُ الخلقَ لکی اعرف » دلیل بودن و یگانه هنر هستی بداند . اما در نگاه امروزیان به طبیعت ، خداوند گم است . نگاه مادی که جریان غالب در پیش فرض های علوم امروزی است طبیعت را نه ظهوری از حقیقت ، که بنیاد هر شی می داند . کشف حقیقت موضوع و دغدغه ی علم جدید نیست ، علم مدرن در پی جوهره ی اشیاء نیست ، در پی صفات و عوارض آن هاست . در صورتی که کسی مانند حضرت مولانا نه تنها از ماهیات که از سرّسر آنها می پرسد: عجز از ادراک ماهیت عمو / حالت عامه بود مطلق مگو
زانکه ماهیات و سرّسر آن / هست پیش چشم کامل ها عیان !
به تعبیری در دنیای جدید « مسئله » به جای « راز » و « تصرف » به جای « تفسیر » نشسته است . علم به چرایی عالم کاری ندارد ، در پی چگونگی آن است و کشف چگونگی ، وسیله ای است برای تسخیر طبیعت ، در حالی که نگاه گذشتگان ، تصرف در طبیعت و تحمیل صورت وهمی بر آن مطرح نبود . در نظریه ی اصالت وجود هر مدرِکی ، تشخص و تعینی خاص از مراتب تشکیکی وجود است و همین نگاه ، احترام به عالمی که مظهر خداست را به همراه می آورد . یعنی اساسا با نظریه ی وحدت وجود نمی توان به تکنولوژی رسید ، چرا که تکنولوژی حاصل التفاتی اگزیستانسیل به عالم و درک جهان به مثابه مخزن انرژی است .
اما نکته ی سوم این است که علم مدرن از آن حیث که کاری به چرایی عالم ندارد و به تعبیر حضرت ایت الله جوادی عالمی بریده از « هو الاول و الاخر و الظاهر والباطن » است و از سویی مدعی ارایه ی جهان بینی علمی است ، بالذات دچار بحران نیست انگاری است و به پوچ گرایی انسان مدرن که معنا را در قمار مدرنیته باخته است مدد می رساند . علم و جهان بینی علمی ، از « هست » ها سخن می گوید ، اما از حقیقت هستی بی خبر است و در برابر این پرسش که « موجودات به جای آن که نباشد چرا هستند ؟ » منفعلانه سکوت می کند . در یک کلام به تعبیر مارتین هایدگر « علم فکر نمی کند ! » ادامه دارد...
دیدگاه شما